#کتابخوانی #رمان_رهایش_رعیت #مجتبی_خلیلی#قسمت۱آن سال برای اهالی منطقه، از سال های بسیار بد بود. زیرا سرمای بد موقع بهاره علاوه بر باغات انگور، به بیشتر سر درختی ها از جمله گردو، بادام، زرد آلو، به و دیگر درختان، به شدت آسیب رسانده بود و تنها میوه ای که از سرمای آن موقع جان سالم به در برده بود درخت سیب بود. آن روز ها مردم به شدت سرنوشت خودشان را لعنت می کردند. زیرا درست زمانی که یک سال برای به ثمر نشستن این محصولات خون و دل خورده بودند تمامی زحمات خود را بر باد رفته می دیدند.
علاوه بر آن، خشکسالی که از چند سال قبل شروع شده بود شدت یافته بود و بارندگی بهاره ی آن سال به شدت کم شده بود و محصولات دیمی کشاورزان رو به نابود شدن می رفت. آن ها از یک سو، بایستی مالیات سنگینی که فریدون جایگزین سهم سه کوتی آن ها کرده بود را پرداخت می کردند و از سویی دیگر هیچ محصولی برای کسب درآمدِ آن سال برای خودشان نمی دیدند.
انگار اهالی این منطقه ی زرخیز طوری به دنیا آمده بودن که حتی لحظه ای طعم آرامش و آسایش را در شبانه روز خود نبیند. در زمان قنبر خان لااقل اگر سالی همچون آن سال محصولی کمتر از قبل برداشت می شد سهم دریافتی او نیز به همان نسبت کم می گشت. ولی فریدون با قوانینی که تحمیل کرده بود مالیات ثابتی در ازای واگذار کردن زمین های اربابی به رعیت قرار داده بود که به شدت فقر و تنگ دستی آن ها را افزایش می داد.
جالب اینجا بود که این مالیات تنها مربوط به محصولات کشاورزی نبود بلکه دیگر شغل ها از جمله دامدارها، بقال ها، بزازها و نجار ها و ... هم بایستی بخشی از درآمد اندک خود را به عنوان مالیات پرداخت می کردند. فریدون نیز مسئولیت جمع آوری آن مالیات ها را بر عهده افردای گذاشته بود که در همان قلعه نظامی و مرموزش آموزش دیده بودند. و خود را از آه و قسم و خشم و نفرین مستقیم مردم رها کرده بود.
نیروهای تحت سلطه فریدون بسیار بی رحم بودند و تحت نظر خود او آنچنان آموزشی دیده بودند که کسی یارای مقاومت با آن ها را نداشت. مردم در ابتدا شاید از پرداخت مالیات ترفه می رفتند اما دست آخر از ترس جانشان هم که شده به هر طریق ممکن حتی با فروش اجناس خانه، مجبور به پرداخت آن مالیات های کمر شکن می شدند.
با قوانین وضع شده توسط ارباب جدید و نیز تقدیرات آسمانی که اهالی آن را امتحان الهی می دانستند، مردم روز به روز فقیر تر و تنگ دست تر می شدند. البته در کنار این ها عوامل دیگری نیز بود که به بیشتر تهی دست شدن مردم کمک
می کرد.
بله در آن روز هایی که تمام مردم از حیث زندگی به سختی افتاده بودند و خشکسالی و سرمازدگی فغان و ناله مردم را درآورده بود و آن ها برای تهیه نان زمستان خود درمانده بودند، انبار داران و ثرووتمندانی یافت می شدند که هر شب که پا می شدند به ثروت آن ها افزوده می شد. کار آن انبارداران و محتکاران این بود که در مواقعی که بارش باران کم بود و فقر بیداد می کرد شروع به خرید و انبار کردن گندم و غله های در دست مردم می کردند و در زمستان به قیمت خون پدرشان آن را دوباره به همان مردم می فروختند. این ها که تعدادشان کم بود و زورشان بسیار در فقر اهالی نقش بسازایی داشتند و چون با فریدون هم کاسه بودند به راحتی هر چه تمام به کارشان ادامه می دادند و به ثروتشان می افزودند.
با چنین چیز هایی که از آن روز ها به یاد دارم طبیعیست که بدانید وضع مردم بایستی به چه صورت باشد. جالبتر اینجا بود که توسط واعظ ها و سخن رانانی که توسط فریدون به هر روستای منطقه فرستاده می شد، این فقر یک فضیلت محسوب می شد و داشتن ثروت حربه ای از حربه های شیطان برای فریب انسان ها و دور شدنشان از بهشت برین حساب می شد.
با همه این وجود از میان مردم باز عده ای که از شدت فقر و گرسنگی دست به اعتراضات جسته و گریخته ای می زدند، یافت می شد. در یکی از روزها که در کنار میرزا و خسرو بیگ در حال صحبت بودم. تعدادی از مردم چهاربرج و برخی از ده های هم جوار در خانه میرزا جمع شده بودند. آن ها که در این سال ها بسیار فقیر تر از قبل شده بودند، لباس های مندرس و پاره به تن داشتند. رنگ صورتشان پریده و حالت درمانده ای داشتند. غم بود که از صورتشان می بارید. آن ها وقتی فهمیده بودند که در خانه میرزا سکونت گزیده ام پشیمان شده آمده بودند تا دردهایشان را به من بگویند.
آن ها می گفتند رهام؛ وقتی تو با ما بودی و ما تو را داشتیم قدر تو را
نمی دانستیم. نمی دانستیم که تو خوبیِ ما را می خواستی. ولی وقتی که رفتی فهمیدیم که چقدر به گردن ما حق داشتی. تو و پدرت برای آزادی و راحتی ما از همه چیزتان گذشتید و برای ما بسیار سختی کشیدید. ولی افسوس که ما آن موقع نفهمیدیم. و این روزها می دانیم چه چیزی را با نبود تو از دست داده ایم. ما فکرش را هم نمی کردیم که پس از قنبر خان، گیر هیولای خوش سیما و بد سرشتی به نام فریدون می افتیم.