#کتابخوانی #رمان_رهایش_رعیت#مجتبی_خلیلیاسم ما از
رعیت به مردم و از دهقان به کشاورز تغییر پیدا کرد ولی خوشا به حال آن موقع که همان
رعیت بودیم. ما فکر می کردیم که فریدون تومنی هفتصد نار با قنبر خان توفیر دارد ولی افسوس و صد افسوس که ما از دست شیر رها شده و گیر پلنگ افتاده ایم. دیگر خون ما به شیشه آمده است. اکنون فهمیده ایم که چه چیزی را با نبود تو از دست داده ایم.
آن ها برای من هدایایی نیز آورده بودند. هدایایی بسیار ساده که اغلب حاصل دسترنج خودشان بود. «این هدایای کم ارزش را به نشانه ندامت ما بپذیر ای رهام»
من چندان سخنی با آن ها نگفتم چون هنوز هم به خوبی نمی توانستم باورشان کنم. اعتماد من چیزی نبود که آن ها بتوانند خیلی زود آن را به دست بیاورند. یاد زمانی افتاده بودم که آن ها پس از سرمازدگی باغات انگور به حرف من گوش داده بودند و از قنبر خان تقاضا کرده بودند که سهم گندم آن سالشان را نپردازند ولی خیلی زود اسیر ترفند ارباب شده بودند و خواسته خودشان را فراموش کرده بودند. یاد روز گندم چینی و مقابله با قنبر خان که باز هم این حق خواهی آن ها تداومی پیدا نکرده بود و آن چیزی که بیشتر از همه خاطرم را آزرده بود خاطره ی آن روز وحشتناک آزادی ام بود. که همه این ها باعث می شد که نتوانم آن ها را باور کنم. ولی به چشمان ملتمسانه ی آن ها که نگاه می کردم در می یافتم که شاید این ندامت از ته قلبشان باشد.
خواستم رهنمایی شان کنم که شجاعت ایستادگی کردن در مقابل
زورگویی های بی حد فریدون را به دست بیاورند ولی میرزا که آینده نگری بهتر نسبت به من داشت منصرفم کرد. بعد ها فهمیدم که چه کار نیک و سنجیده ای انجام داده بود چون فریدون گروهی را به عنوان جاسوس قرار داده بود که کوچکترین اتفاقات هم برای او اطلاع رسانی کنند. جالب اینجا بود که هیچ کس نمی دانست آن جاسوس ها چه کسانی هستند. اهالی منطقه بارها شاهد این بودند که کسی در بقالی، قصابی و نجاری حرفی زده و آن گاه مدتی بعد همان فرد دست و پا بسته، از اتاق عبرت فریدون سر درآورده بود.
با دستور میرزا سکوت کردم. گذاشتم یک بار دیگر یک یکشان درد هایشان را بازگو کنند. آن ها از ظلم هایی گفتند که کارگزاران مالیاتی بر آن ها وارد
می کردند. از چشم چرانی های آن ها و حتی از سوء قصد آن شیادان به محارمشان. از گرسنگی و از بیگاری گرفتنشان. از انحصار و قیمت گذاری محصولاتشان توسط فریدون و از رشوه ها و هدیه های نامشروعی که به زیردستان فریدون می پرداختند برایمان گفتند. آن ها دل پری داشتند و می دانستند قدرت مقابله با فریدون را ندارند به نظر من بیشتر آمده بودن تا درد دل کنند تا راه چاره را بخواهند.
با وجود این که هر سه مان حسابی برای درد و رنج آن ها ناراحت بودیم اما تنها کاری که آن لحظه از دستمان برمی آمد دلداری دادن به آن ها بود چون هر حرفی که دال بر تحریک آن ها به زبان می آمد برای ما بسیار گران تمام می شد. پس بایستی بسیار سنجیده حرف می زدیم. هم من و هم میرزا با روش خودمان دلداریشان دادیم و آرزو کردیم که دوباره روزگار روی خوشش را به آن ها نشان دهد. خسروبیگ هم با حالتی افسوس وار فقط نگاهشان می کرد و چیزی
نمی گفت.
به محض رفتنشان خسرو بیگ به حرف آمد و گفت: «هنگامی که از جنایات زیردستان فریدون برایم می گفتند از غم غصه داشت جگرم از سینه ام به بیرون
می آمد. مگر می شود که فریدون از این همه ظلم وآزار زیردستانش بی خبر باشد؟ و اگر خبر دارد پس چرا کاری نمی کند؟»
میرزا پاسخی داد که به شدت مرا تحت تاثیر قرار داد. او گفت: «یک ارباب ابتدا باید خودش عادل و درست کار باشد تا زیردستانش هم عدالت و درستکاری را به کار ببرند. اگر دیدی در جایی زیردستان ارباب ستمگر شدند و حقوق دیگران را پایمال کردند بدان که بی شک خود ارباب آنجا فرد ستمگری است که آن ها چنین شده اند. یک ارباب عادل هیچگاه زیردستان ظالم را تاب نمی آورد و این یک قانون است.!»
میرزا کمی مکث کرد آنگاه با لبخندی محزون ادامه داد: «البته خود مردم هم در به وجود آوردن یک ارباب ظالم نقش دارند چون دین مبین اسلام به ما امر کرده که نه به کسی ستم کنیم نه زیر بار ستم کسی برویم. اگر ستم پذیر باشیم ارباب ستمگری بر ما تحمیل خواهد شد و آن ارباب ستمگر زیردستان ظالمی را بر ما خواهند گماشت.»
خسرو بیگ با ناراحتی که در صدایش کاملا مشهود بود گفت: «آخر من دلم می سوزد برای این اهالی که چرا در منجلاب همچنین سرنوشتی گیر افتاده اند.»
اینبار میرزابه طوری که خسروبیگ ناراحت نشود با لحن آرام و مهربانش گفت: «اتفاقا این اهالی خودشان از ترحم دلسوزی خوششان می آید. چون وقتی هیچ گاه راه رسیدن به پیروزی را در خودشان نمی بینند. پس سعی می کنند با همین ترحم ها شاد شوند.
کانال منطقه سرسبز شراء
👇✅ https://t.me/joinchat/AAAAAD4TqymMcs15hlV7FQ