#مسابقه_فرهنگی_ادبی شرکت کننده شماره 6
#رمانمتن زیر از بخشی از رمان در حال چاپ
#عشق_نرگسی گرفته شده.
در منطقه شراء همه چیز زیبا بود و دلنشین. و همه کس در ظاهر شاد بودند و خندان. قره چای، آب، مایه حیات را با خودش حمل می کرد و آن را سخاوتمندانه همچون مادری مهربان؛ نثار روستا های تحت حضانت خودش می کرد. هوای آنجا، چون بهشتی؛ خنک، مطبوع و خواستنی بود. سرسبزی اش تکِ تک و تاک هایش پر محصول و خواستنی بودند. زمین های اطراف رودخانه، جان میدادند برای کشاورزی. جوی های پر آبش با بخشندگی تمام یونجه زار های پای کوه را سیراب می کردند. دور دست تر از قره چای نرسیده به شاه کوه تا چشم کار می کرد پر از گندم بود. همه دشت بوی گندم داشت بوی نان بوی زندگی. خوشه های گندم زرین و درخشنده سرتا سر صحرا را فرش کرده بودند. خوشه های خوابیده بر روی هم زرد و درخشنده، طلا باران بود. اما این گندم این زر ناب مال صاحبش نبود. هرچند در ظاهر همه چیز عالی بود و بدون نقص. اما حقیقت به گونه ای دیگر داشت. این زیبایی ها، خوشی ها و این محصولات افسونگر؛ تنها به کام یک نفر بود. فردی به نام قنبر خان!
او حشمت و شکوه و فر و کیا داشت. خداوند خدم و حشم بود. شوکتش در چشمان ظاهر بین مردم بسیار بود. همه رعیت به نوعی از احشام و نوکران و خدمتکاران او بودند. قنبر خان این منطقه را ارث پدری خود میدانست. چون به خیالش قباله داشت. و با این تکه کاغذ بود، که از رعیت بی یاور سواری می گرفت. رعیتِ از همه جا بی خبر، ساده لوحانه در زمین های خودشان جان میکند و این وسط تنها یک سوم محصول نصیب خودش می شد. کسی حرفی نمیزد. گلایه ای در کار نبود. یا اگر بود زیر لب بود به طوری که ارباب و نوچه هایش متوجه نشوند. کسی اعتراضی نداشت. چون قنبر خان شجاعت حرف زدن را از مردم گرفته بود و به جای آن ترس در وجودشان دوانده بود. رعیت باور کرده بود اگر حرفی بر خلاف میل ارباب بر زبانش جاری کند آن وقت همین اندک درامد را هم از کف خواهد داد. آنان همچون مومی درون دستان قنبر خان به بازی گرفته می شدند. رعیت آموخته بود اگر خورشید در وسط آسمان هم بدرخشد و ارباب نخواهد، روزی در کار نخواهد بود. قنبر خان نیز، خوب می دانست بهترین راه حکومت بر رعیت، گذاشتن آن ها در جهل و نادانی است. او می دانست باید تفرقه اندازد و حکومت براند. اختلاف ایجاد کند و در این بین از آب گل آلود ماهی صید کند. بنابراین با ترفند های خودش بین مردم آتش دشمنی می انداخت و خودش شعله های جهالت آنها را به تماشا می نشست.
ارسالی اقای مجتبی خلیلی از کرکان
@sharraTelegram