#کمپین_حفظ_رودخانه_چرّاء
چَردَه
در شرقِ دهکده زمینِ پستوبلندی بود ، با کشتزارهای پلّکانی و قلمستان و دار و درخت و سبزهزار. این بخش «چَردَه» نام داشت. چرده برای ما مترادف بود با آب و سبزه و درخت و پرنده. هر صبح آفتاب از پشت کوههای شرقی بالا میآمد و نوکِ درختهای چرده را طلایی میکرد، و بعد سهمِ نورِ دهکده را هم میداد.
آنسویِ چرده جویِ آبِ بزرگی بود؛ جویی که از کنارِ رودخانه جدا میشد و آب را به روستای پایینی میبرد. جغرافیای ما سرشار از آب و آفتاب بود.جوها همه به رودخانه وصل میشدند.سرچشمههای رودخانه هم به آبهای جاودانه و همیشگی میپیوست.آنسالها کسی خشکیدن مسیرِ رودخانه را به خواب نیز نمیدید.
چرده مکانِ بازی و تفرّجِ ما بود. فصلِ بهار در بخشِ بیدرختِ چرده بازی ِ اَلَک دو لَک میکردیم، در فصلِ میوه از درختهای سیب و زردآلویش بالا میرفتیم ٬ وقتِ شنا در آب سبزِ جویِ کنارش تا دیروقتِ روز شنا میکردیم، و فصلِ برف هم در شیبِ تندِ سرازیریهایش سرگرمَ سرسرهبازی بودیم.
در این بهشتِ بیخبری، تابستانها هر روز روی فرشِ سبزِ مَرغ و چمن میغلتیدیم.بالایِ سر سقفِ بلندِ شاخ و برگِ درختان بود، با لکّهلکّه لاجوردِ آسمان و نورِ آفتاب که لابهلای شاخ و برگ به ما چشمک میزد. روی زمین و سایهٔ درختها هم پیوسته با تکان درختان در باد، دایرههایی از نورِ آفتاب روی علف میجنبید. گاهی نگاهِ ما به عکسِ آفتاب رویِ آبِ جو ثابت میماند و فکرهایمان به دوردست سفر میکرد. اطراف تا دورها فقط چیوچیو و جیکجیک بود.
در آن بهشتِ آب و آفتاب، هر روز یک ابدیّت بود. در بیزمانیِ مطلق بودیم.گاهی کنارِ جو پیِ سنجاقکها میرفتیم، گاهی جلوتر از جریانِ آب در امتدادِ جو به راه میافتادیم و شکلِ پیشرفتِ آب را تماشا میکردیم، و گاه از بوتههای گلِسرخ گلها و غنچههای تازهباز را میچیدیم و زنبورها وپروانههای لابهلای علف ها را میدیدیم.
در بیزمانی مطلق بودیم آری.چرده، حالا که فکر میکنم مساحتش فقط حدود سه هکتاری بود. اما به چشمِ ما این سرزمین با ساختارِ درّهوار و پست و بلندش، و با درختها و کشتزارهای پلکانیَش یک جنگلِ بزرگ و بیکرانه بود، یک سبزهزارِ لایتناهی، باغِ بهشت.
اکنون ولی از آن بهشتِ جاودان و بیکران خبری نیست. اول حدود چند سال پیش، غول بولدوزر به چرده راه یافت و پست و بلندش را یکسان کرد، و بعد هم چنگال بیلِ مکانیکی بر جسم و جانِ این بهشت خراش انداخت و ریشهٔ درختهای کهن را کند، و بعد نیز خشکسال آتش به دامنِ قلمستانهایش افکند. حالا از آن بهشتِ دار و درخت و آب ، یک پشتِدست خاکِ خالی و بایر باقی مانده است. جویِ بزرگِ، اکنون زبالهدانِ بزرگ است، و رودخانه نیز تابستانها و گاه در تمام طول سال خشک است و ریگزار.
✍استاد
#سعیدشیری@barsakooyesokoot@sharraTelegram