✍️ چند سطر برای بزرگداشت روز کارمند؛
ساعت ۲:۴۵بامداد روز .... مورخ ...
است، صدای تلفن خانه مان سکوت شهر را میشکند هراسان بیدار میشوم تا خودم را پیدا کنم، همسرم جواب تلفن را می دهد فرزند ۱ساله ام در ٢٤ساعت گذشته سه بار تب شدید داشته است. بی خوابی، استرس و نگرانی امانم را بریده است روز دوم مرخصی ام به پایان رسیده است دلهره کارهای نیمه تمام اداری مانده روی میزم به بقیه نگرانی هایم اضافه میشود. دکتر گفته بود پاشویه جواب نمی دهد باید تن شویه کنی، هر نیم ساعت یکبار تا دمای بدن فرزندم عادی شود.
گزارش قاچاق چوب در ارتفاعات داده می شود همسرم قرار بود مرخصی باشد تا من به اداره ام بروم و کارهای ناتمامم را انجام دهم چشمانم سنگین می شود، فقط میشنوم که اگر تماس گرفتم و در دسترس نبود نگران نشوم حتما خودش را بموقع میرساند تا من سروقت در اداره ام حاضر باشم حالا یک نگرانی دیگر به جمع نگرانی هایم افزوده می شود، صدای بسته شدن در را می شنوم و من می دانم که روز سختی را به تنهایی به دوش خواهم کشید. گوش هایم را تیزتر میکنم تنفس فرزندم شدید تر میشود داروها را بموقع میدهم و تن شویه همراه دستمال خیس روی پیشانيش را تکرار میکنم.
دو ساعت دیگر به همین وضع میگذرد صدای موذن در اتاق کوچک خانه ام پر میشود سپیده میزند آفتاب بالا می آید اما تب کودکم پایین نمی آید نگرانی تمام وجودم را چنگ می زند تماس می گیرم همسرم در دسترس نیست. چندبار دیگر هم زنگ میزنم و باز هم بی نتیجه است دیگر نمی توانم دست روی دست بگذارم فرزند بزرگترم را بیدار میکنم آماده اش میکنم، وقت توضیح اضافه به آن را ندارم سریع وسایل کودکم را جمع میکنم دفترچه بیمه، آزمایشات قبلی، داروها ...و خودم را به بیمارستان شهر میرسانم و به این فکر میکنم که تنها اشتراک بین من و خانم دکتر چشمان قرمز پف کرده مان است. بچه را معاینه میکند با دقت تنفسش را می شمارد و من احساس میکنم نفس خودم هم بالا نمی آید سریع دستور بستری میدهد باز تماس میگیرم در دسترس نیست، مادرم را برای همیشه از دست داده ام، خواهرانم هر کدام در شهری دیگرند دلم میخواهد روبروی اورژانس بیمارستان زیر آفتاب بنشینم و زار بزنم اما غرورم اجازه نمی دهد دستانم را روی زانوانم میگذارم بلند می شوم دوباره به خانه برمیگردم از خانم همسایه ام خواهش میکنم چندساعتی فرزندم را بپذیرد تا من کودک بیمارم را بستری کنم...چند ساعت دیگر گذشته است ظهر میرسد کشدار تر از هر روز ...عطر سوپ بی نمک بیمارستان چرت ام را پاره می کند حالا من به بیمه های پرداخت نشده از سالهای دور جوانی که کار کرده ام، حقوق معوق و پاداش های نگرفته، سختی کاری که شامل حالم نمی شود، از پست هایی که بخاطرتبعیض جنسیتی جامانده ام، نگرانی های همیشگی کاری و زندگی، قضاوت ها، حسادت ها و قریب ۲۰سال از ۶صبح بیدار شدن و ۴عصر به خانه رسیدن می اندیشم.
این چند سطریک داستان کوتاه تخیلی یا یک پاورقی نیست بلکه یک گوشه بسیار کوچک از پشت صحنه پر فراز و نشیب زندگی یک همسر، مادر و یک کارمند است، بله من یک کارمندم...یک کارگرم...
لطفاً اگر در محیط کار یا اطرافتان خانم همکار دارید کمی بیشتر از قبل مراعات بفرمایید، شاید در طی چند روز ناآرام و طوفانی نیاز به یک دلجویی مهربانانه داشته باشد و یک روز تعطیلی هفتگی بخاطر کودک زیر ۶سالش را قضاوت و متهم به از زیر کار در رفتن نکنید برای ما مادران شاغل روز دوبار تکرار می شود یکبار صبح بهنگام اداره رفتن و بار دیگر هنگام به خانه رسیدن با دنیایی از کارهای ناتمام....
حالا که یک روز در تقویم بنام ماشده است دلم می خواهد همه چیز آرام باشدبدون تنش.... بدون نگرانی و دیگرکسی حسرت یک حقوق نیمه پرداخت شده، یک ماشین چند مدل گذشته و یک خانه وام دار مرا نخورد تا من پنجره خانه ام را با خیالی آسوده بسوی آسمان شفاف و آبی بالای سرم باز کنم و با صدای خنده فرشتگان معصومم زیر آفتاب نیمه جان شهریور چای دارچینی ام را ببویم و بنوشم.
روز کارمند به همه عزیزان بخصوص مادران شاغل سختکوش مبارک.
✍️ با احترام؛ مادر شاغل خانه دار:
#الیزاصفائی💠 به كمتر از ٢٠ راضى نباشيد
🔮 #گروه_رسانه_اى_شاندرمن٢٠https://t.me/shan20/799✅@Shanderman20