از کنار درخت بید دونیمشده گذشتم و دست گذاشتم روی یک نصفه دیوار. رفتم جلو. از مقابل آرایشگاه که دیگر نبود گذشتم و از کنار شمشادهای بیرون مانده از آوار رد شدم و روی در فرو افتاده و ایستادم. چیزی که دیدم نفسم را برید. آقاجان، ایستاده بود وسط حیاط؛ پشت به کوچه، رو به ساختمان فروریخته.
کی آمده بود و چطور را هیچگاه نفهمیدم. انگار دستی از خانهی داییمصطفی بلندش کرده بود و گذاشته بودش آنجا. سر و وضعش همان سر و وضعی بود که در خانهی داییمصطفی بود. نه غباری گرفته بود و نه خاکی بر سر و دوشش بود. یکی دو قدم جلو رفتم. دیوار سمت راست هنوز سرپا بود. پای این دیوار گلدانها بودند و گلهایی که با اندک نسیمی توی هوا آرام آرام تاب میخوردند.
بابام و امین آمدند ایستادند کنار من. بابام رنگ به صورت نداشت و امین گریه میکرد. از پشت سرم صدای ناله و فریاد برخاست، برگشتم. امدادگرها در حال بیرونکشیدن یک زن از زیر آوار آرایشگاه بودند. زن را آوردند بیرون، گذاشتند روی برانکارد. قدّ زن بلند بود. خانم سماوات بود. امدادگرها زن دوم را هم کشیدند بیرون و گذاشتند روی برانکارد. زن چاق و کوتاه بود. پارچه سفیدی دور گردنش بود و مادهای موهایش را به هم چسبانده بود. باز هم فریاد. اینبار از خانهی آقاجان. اینجا هم رسیده بودند به زنها. بلند شدم ایستادم، صورتم را
پاک کردم. دایی بالای سرشان بود،. خواستم بروم جلو، از پشت سرم صدای نالهی جمعیت آمد. برگشتم، زن سوم را هم بیرون کشیدند، بلندش کردند و گذاشتند روی برانکارد. شکوه بود. فریاد مادرم بلند شد. برگشتم، یکی را گذاشتند روی برانکارد، خاله بود. دومی را جابهجا میکردند، عزیز بود، گذاشتند روی برانکارد دیگر.
قسمتی از رمان
#آواز_بلندنوشته ی
#علی_اصغر_عزتی_پاکنشر
#شهرستان_ادب کانال تخصصی کتابهای
#شعر و
#داستان :
https://telegram.me/joinchat/EdcRYkFeXyEXM8LbUypQ-A