مثل خوابگردها به ماهان خیره شدم.
- قطعاتی از ماه؟
ماهان نالید: « بله... فکر میکنی رنج این همه راه را به جان خریده بودم که خرمهره بخرم وسط این جهنم درّهی خدا؟ قطعاتی از ماه.»
پرسیدم: « از کجا مطمئنی که دروغ نباشند این حرفها؟! »
ماهان در حالی که به رفت
و آمد آدمهای ادریس برای آوردن قطعهای از ماه خیره شده بود، بیاهمیت پراند: « این چوپان مهرهی مار دارد. شباویز دروغ در بساطش نیست. دو شبانه روز، مثل سایه به دنبالم بود که حرفش را به کرسی بنشاند. حالا میبینم دروغ نگفته. اقلّیت جماعت در هر جامعه ای جان به سر هم بشود دروغ نمیگوید. آنها را اینجا، اقلا سیصد کیلومتر دورتر از هر شهر مفسده انگیز پاشیدهاند روی زمین که بخت ما با فروختنشان باز بشود دکتر! تو اینجا را پیش من کم نگذار، ما بقیاش با خودم.»
بُرشی از رمان
#سراب_و_سمرقندنوشتهی
#مصطفی_جمشیدینشر
#شهرستان_ادبکانال تخصصی کتب
#شعر و #داستان:
@ShahrestanAdabPub