#راوی_شهرکتاب_آنلاین #برشی_از_یک_کتاب بالاي سرمان، آسمان را نه ابري ميديدم و نه آبي، بلكه به شكل پوششي به رنگ خاكي تيره يكدست كه گفتي همچون سرپوش به روي سر ما افتاده بود. كلمه " سرپوش" مفهوم تيرگي و سنگيني و خفگي كاملي را كه من از آن آسمان احساس ميكردم، به درستي ميرساند. سرم را بلند كردم. تا آنجا كه چشم ميديد قلعه صدمهاي نديده بود، جز در آن قسمت از برج سردر كه اندكي از قله كوه سنگي بلندتر بود. سنگها سرخ شده بودند.
عرق بار ديگر شروع به ريختن از صورتم كرد و آن وقت به فكر افتادم كه به گرماسنج نگاه كنم. گرماسنج بعلاوه پنجاه درجه را نشان ميداد. بر سنگفرش صدساله حياط قلعه كه توما دستگاه خود را روي آن ميگردانيد، نعش نيمه سوخته كبوترها و كلاغ زاغي ها افتاده بود. اينها مهمان دائمي برج سردر بودند و بعضي وقتها از بغ بغوي كبوترها و قارقار كلاغ ها شكوه داشتم، اما از اين به بعد ديگر چيزي براي شكوه و شكايت از اين بابت نمانده بود.
«برشی از این کتاب را بشنوید با صدای خانم
#مینو_بهرامیان در سایت شهرکتاب آنلاین»
عنوان کتاب:
#قلعه_مالویلنویسنده:
#روبر_مرللینک این کتاب:
https://goo.gl/E39iFe@shahreketab