شهدا شرمنده ایم

#خاطره
Канал
Логотип телеграм канала شهدا شرمنده ایم
@shahidsharmandeimПродвигать
57
подписчиков
8,72 тыс.
фото
2,02 тыс.
видео
638
ссылок
سلام عزیزان هی دم زدیم از یاد یاران و شهیدان اما وفای بر شهیدان را یادمان رفت ادمین کانال @arainezhad 🌷ثبت کانال در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی🌷 http://t.center/itdmcbot?start=shahidsharmandeim
آهنگران|کربلا منتظر ماست
✔️@nohenab ✔️
🍂 #حاج_صادق_آهنگران
▪️کربلا منتظر ماست😔
▫️ #ریتم #طبل_سنج #ماندگار #خاطره_انگیز #فارسی
▪️درخواستی زیاد
▫️ویژه #پیاده_روی #اربعین
التماس دعا

⚘شهید گمنام⚘:
@shahidsharmandeim🌹🌹🌹
‍ ‍ #خاطره 📜

🌹دفعه اولی که حسین به سوریه رفت خیلی برای ما سخت گذشت،
نه تنها روزشماری میکردیم برای بازگشتش بلکه ثانیه هارو هم میشمردیم تا برگرده.
یک روز تماس گرفت و گفت سه شنبه شب برمیگرده، بی نهایت خوشحال شدیم ...
از ساعت ده شب در فرودگاه امام خمینی با یک سبد گل بزرگ منتظر برگشت ایشون بودیم که تقریبا برای ساعت سه هواپیماش رو زمین نشست.
تموم مدت پشت شیشه های سالن پرواز قرآن میخوندیم و ذکر میگفتیم تا از روی پله ها دیدیمش.
شاد و خوشحال به سمتش رفتیم تا از گیت بیرون اومدتا مارو با اون سبد گل بزرگ دید با غم بزرگی که در چشماش و صداش نمایان بود گفت تورو خدا برید اونطرف و گل رو مخفی کنید.
ماهم اطاعت کردیم و خودمون رو از گیت دور کردیم وقتی اومد بیرون و ازش علت رو جویا شدیم با حال عجیبی گفت تو این پرواز چندتا شهید آوردیم،تازه خیلی از ابدان شهدا در منطقه جاموند،میترسم پدر و مادر یکی از شهدا این دسته گل ها رو ببینه و آه بکشه.
تموم راه برگشت از فرودگاه رو با چشم اشکبار طی کردیم تا رسیدیم به منزل .
تا نماز صبح نشست و از خاطرات تلخ حلب گفت و ما گریه کردیم...
بخاطر همین اتفاقات بار دوم که از سوریه برگشت بی خبر اومد.

به نقل از #خواهر_شهید
#شهید_حسین‌_معز_غلامی🕊

@shahidsharmandeim
#سوغاتی_قم
#خاطره
به قلم خادمان حرم
#شهیدحسن_رجایی_فر #خانطومان
فایل pdf👇📃

🏴 بازنشر به مناسبت شهادت #حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها

@shahidsharmandeim
#خاطره

#ماجرای_خواب_شهید_امیدواری_که_تعبیر_شد

ﯾﮏ ﺷﺐ ﻫﺮﺍﺳﺎﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪ.نفﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﯽﺯﺩ.
بچﻪﻫﺎ‌ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺏ #خانم_ﺣﻀﺮﺕ_ﺭﻗﯿﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ.

ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺻﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ.
ﺣﻀﺮﺕ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﻦ ﻭ #ﻣﺠﯿﺪ_ﻗﺮﺑﺎﻧﺨﺎﻧﯽ#ﻣﺮﺗﻀﯽ_ﮐﺮﯾﻤﯽ#ﻣﺤﻤﺪ_ﺁﮊﻧﺪ#ﻣﺼﻄﻔﯽ_ﭼﮕﯿﻨﯽ ﻭ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
«ﺷﻤﺎ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ، ﻣﺎ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﻢ...‏» .

ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ، ﻫﻤﻪی ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺴﯿﻦ ﻧﺎﻡ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺷﻬﯿﺪ ﯾﺎ #ﻣﻔﻘﻮﺩ_اﻻﺛﺮ ﺷﺪﻧﺪ.‏»

@shahidsharmandeim
#خاطره

🔥خواستگارے خواهر من!!😂😂😂

اومدہ بود مرخصے بگیرہ ، یہ نگاهے بهش ڪرد ، گفت : ” میخواے برے ازدواج ڪنے ؟ ”
گفت :
” بلہ میخوام برم خواستگارے ”
– خب بیا خواهر منو بگیر !😮
گفت :
” جدے میگے آقا مهدے ” – بہ خانوادت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصے بگیر برو !🙋
اون بندہ خدا هم خوشحال دویدہ بود مخابرات تماس گرفتہ بود !
بہ خانوادش گفتہ بود :
” فرماندہ ے لشڪرمون گفتہ بیا خواهر🙍 منو بگیر ، زود برید خواستگاریش خبرشو بہ من بدید ! بچہ هاے مخابرات مردہ بودن از خندہ!😜😜😜
پرسیدہ بود :😓😓😓
” چرا میخندید؟ خودش گفت بیا خواستگارے خواهر من ! ”
گفتہ بودن :😄
” بندہ خدا آقا مهدے سہ تا خواهر دارہ، دوتاشون ازدواج ڪردن ، یڪیشونم یڪے دوماهشہ !! ”😂😂😂😂😂😂

📚شهید مهدے زین الدین

@shahidsharmandeim
#خاطره👆

هنگامی که میخواستیم خانه تکانی
ایام عیدانجام دهیم میگفت:

همه خانه رازیر و رو کنیدولی آن قاب عکس #آقا بر روی دیوار رااصلا دست نزنید.‌.
✌️🌹
#همسرشهید
#ماشاءالله_شمسه🌷


🥀💔 @shahidsharmandeim
🔷🔸🔷🔸🔷🔸🔷🔸🔷
#خاطره

در منطقه ی دربندی خان مجروح شدم.
سه ماه و نیم نمیتوانستم راه بروم...

شبی خیلی گریه کردم، دیگر خسته شده بودم .
امام زمان(عج) را به مادرش قسم دادم؛ دلم برای جبهه رفتن پر میزد .
صبح زود همین که از خواب برخاستم، سراغ عصا رفتم و شروع کردم با اعتماد راه رفتن .
پاهایم سالم بود و من از شوق تا دو روز اشک می ریختم و گریه میکردم ...
شهید محمد کمالیان.

🔷🔸🔷
@shahidsharmandeim
🔷🔸🔷
#خاطره_شهدا

💠 #مکاشفه #شهیدعبدالحسین_برونسی #با_حضرت_زهرا_( س )

🔰شهید برونسی فرمانده است توی عملیات رمضان، تیربار دشمن می گیره تو گردان عده ای شهید میشن گردان زمین گیر میشه. 😞
سید کاظم حسینی میگه :
من معاون شهید برونسی بودم،
اصلا بچه ها نمی تونستن سرشونو بلند کنن،
یه دفه دیدم شهید برونسی بیسیم چی و پیک و
همه رو ول کرد و رفت یه جاافتاد به سجده 📿
رفتم دیدم آروم آروم داره گریه می کنه،
میگه یا زهرا مدد، مادر جان مدد...😭

بهش گفتم: حالا وقت این حرفا نیس ،
پاشو فرماندهی کن !بچه های مردم دارن شهید میشن،
ولی شهید برونسی انگار مرده بود و اصلا توجهی به این خمپاره ها و حرفهای من نداشت.

گفت : بعد از لحظاتی بلند شد و گفت:
سید کاظم ؟ گفتم: بله ؟
گفت: سیدکاظم اینجا که من ایستادم قدم کن،
25 قدم بشمار بچه های گردان رو ببر سمت چپ،
بعد 40 قدم ببر جلو.

گفتم : بچه ها اصلا نمیتونن سرشونو بلند کنن
عراقی ها تیربارو گرفتن تو بچه ها. چی میگی؟
گفت : خون همه بچه ها گردن من، من میگم همین.

گفت : وقتی این دستورو داد آتیش دشمنم خاموش شد، 25 قدم رفتم به چپ، 40 قدم رفتم جلو،
بعد یه پیرمردی بود توی گردان ما خوب آرپیچی می زد، یه دفه شهید برونسی گفت فلانی آرپیچی بزن،
گفت : آقای برونسی من که تو این تاریکی چیزی
نمی بینم 😳
گفت : بگو یا زهرا و شلیک کن.🔫
می گفت : یا زهرا گفت و شلیک کرد و خورد به یه تانک و منفجر شد.
تمام فضا اتیش گرفت و روشن شدفضا،
گفت اون شب 80 تانک دشمن رو زدیم و بعد عقب نشینی کردیم 💪

چند روز بعد که پیش روی شد و رفتیم شهدا رو بیاریم، رفتم اونجا که شهید برونسی به سجده افتاده بود
و می گفت یا زهرا مدد 😭
نگا کردم دیدم جلومون میدون مین هست.😳



قدم شماری کردم 25 قدم به چپ دیدم معبریه که دشمن توش تردد می کرده
اگر من 30 قدم می رفتم اونورتر توی مین ها بودم
40 قدم رفتم جلو دیدم میدان مین دشمن تموم میشه رفتم دیدم اولین تانک دشمن رو که زدن فرمانده های دشمن با درجه های بالا افتادن بیرون و کشته شدن.

شهدا رو که جمع کردیم برگشتیم تو سنگر نشستم، گفتم آقای برونسی من بچه ی فاطمه ام ، من سیدم،
به جده ام قسم از پیشت تکون نمی خورم تا سِر اون شب رو بهم بگی،
تو اون شب تو سجده افتادی فقط گفتی یا زهرا مدد، چی شد یه دفه بلند شدی گفتی 25 قدم به چپ؟
40 قدم جلو، بعد به آرپیچی زن گفتی شلیک کن؟ شلیک کرد به یه تانک خورد که فرماندهان دشمن تو اون تانک بودن ؟ قصه چیه؟

گفت سید کاظم دست از سرم بردار!
گفتم نه تا این سِر رو نگی رهات نمیکنم،
گفت میگم ولی قول بده تا زنده ام به کسی نگی☝️
گفتم باشه!
گفت : تو سجده بودم همینطور که گفتم یا زهرا مدد، (توعالم مکاشفه) یه خانومی رو دیدم
به من گفت چی شده؟

گفتم بی بی جان موندم؛😔 اینا زائرین کربلای حسین تو هستند، اینجا موندن چه کنم؟😭

گفت : آقای برونسی جلوت میدون مینه، حرکت نکن، 25 قدم برو به سمت چپ، اونجا معبر دشمنه، از اونجا بچه ها رو 40 قدم ببر جلو میدون مین تموم میشه فرمانده های دشمن یه جا جمع شدن تو تانک جلسه دارن آرپیچی رو شلیک کن ایشالا تانک منفجر میشه و
شما ان شاء ا... پیروز میشی😍

@shahidsharmandeim
#خاطره_شهدا

‌‎💎خوشگل ترین شهادت

اواسط بهمن رفتیم خونه یکی از بچه ها. ابراهیم خواب رفت.

اما یکدفعه از جا پرید و به صورتم نگاه کرد و بی مقدمه گفت: حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت می بینی؟!

ابراهیم بلند شد گفت سریع حرکت کنیم بریم. نیمه شب آمدیم مسجد ابراهیم با بچه ها خداحافظی کرد.

رفت خانه، از مادر و خانواده اش هم خداحافظی کرد.
از مادر خواست برای شهادتش دعا کند.
صبح روز بعد هم راهی منطقه شد.

همه آماده حرکت به سمت فکه شدند. با دیدن چهره ابراهیم دلم لرزید. جمال زیبای او ملکوتی شده بود.

رفتم بهش گفتم داش ابرام خیلی نورانی شدی. نفس عمیقی کشید و گفت روزی بهشتی شهید شد خیلی ناراحت بودم.
اما با خودم گفتم:
خوش بحالش که با شهادت رفت، حیف بود با مرگ طبیعی از دنیا بره.

بعد نفس عمیقی کشید و گفت خوشگل ترین شهادت را می خوام. قطرات اشک از گونه اش جاری شد. ابراهیم ادامه داد:

اگه جایی بمانی که دست احدی به تو نرسه، کسی هم تو رو نشناسه، خودت باشی و آقا، مولا هم بیاد سرت را به دامن بگیره،
این خوشگل ترین شهادته

🕊شهيد ابراهيم هادي

#اللهم_عجل_لولیک_الفرج

@shahidsharmandeim
🌸🍃 #خاطره #شهید #مصطفی_احمدی_روشن

🔶زیارت امام رضا(ع)

با مصطفی که مشهد میرفتیم بجای دعا خوندن زیاد از روی کتاب دعا، می نشست و مدتها خیره میشد به گنبد طلای امام رضا(ع)...

چشماش خیره و معلوم نبود چه چیزایی داره تو دلش به آقا میگه یا داره چه قول و عهدایی میبنده...
ولی هرچی که بین خودش و امام رضا(ع) میگذشت... به چه جاهایی رسوندش... به شهادت...

به #روایت #همسرشهید

@shahidsharmandeim
#خاطره_شهدا
به به به کوچک مردان آن زمان😍
خیلی زیباست👇👌
پیشنهاد خواندن🙏😊

عراقی ها گشته بودند ، پیدایش کرده بودند. آورده بودند جلوی دوربین برای مصاحبه.قد و قواره اش،صورت بدون مویش،صدای بچگانه اش،همه چیز جور بود.
پرسیدند:《کی تو را به زور فرستاده جبهه؟!》
گفت:《نمی آوردنم.به زور آمدم.با گریه و التماس.》
گفتند:《اگر صدام آزادت کنه چکار می کنی؟!》
گفت:《ما رهبر داریم هرچی رهبرمون بگه.》
فقط همین دوتا سوال را پرسیده بودند که یک نفر گفت:《کات...》

ک‌پ‌ی ب‌ا ذ‌ک‌ر ص‌ل‌و‌ا‌ت آ‌ز‌ا‌د ا‌س‌ت
@shahidsharmandeim

.
.
#خاطره_اي_از_رهبر_انقلاب :
.
.
در یکی از همین روزهایی که ما در خطوط جبهه حرکت می‌کردیم
یک نقطه‌ای بود که قبلاً دشمن متصرف شده بود
بعد نیروهای ما رفته بودند آن‌جا را مجدداً تصرف کرده بودند
بنده داشتم از این خطوط بازدید می‌کردم و به یگان‌ها و به سنگرها و به این بچه‌های عزیز رزمنده‌مان سر می‌زدم
یک وقت دیدم یکی دو تا از برادران همراه من خیلی ناراحت
شتابان، عرق‌ریزان، آشفته، آمدند پیش من و من را جدا کردند از کسانی که داشتند به من گزارش می‌دادند که یک جمله‌ای بگویم
دیدم که این‌ها ناراحتند گفتم
.
چیه؟
.
گفتند :
.
که بله ما داشتیم توی این منطقه می‌گشتیم
یک وقت چشممان افتاده به جسد یک #شهیدی که چند روز است این #شهید بدنش در زیر آفتاب این‌جا باقی مانده.
کلمات را در فضا پراکند و در تاریخ گذاشت فریاد زد «بأبی المظلوم حتی قضی، بأبی العطشان حتی مضی» پدرم قربان آن کسی که تا آن لحظهء آخر تشنه ماند و تشنه‌لب جان داد
.

من به شدت منقلب شدم و ناراحت شدم و به آن برادرانی که مسئول بودند در آن خط و در آن منطقه
گفتم سریعاً این مسئله را دنبال کنید
جسد این #شهید را بیاورید و جسد #شهدای دیگر را هم که در این منطقه ممکن است باشند جمع کنید
اما در همان حال در دلم
.
گفتم :
.
قربان جسد پاره پاره‌ات #یا_اباعبدالله
این‌جا انسان می‌فهمد که به #زینب_کبری چقدر سخت گذشت
آن وقتی که خودش را روی نعش عریان برادرش انداخت
و با آن صدای حزین
با آن آهنگ بی‌اختیار
کلمات را در فضا پراکند و در تاریخ گذاشت فریاد زد «بأبی المظلوم حتی قضی، بأبی العطشان حتی مضی» پدرم قربان آن کسی که تا آن لحظهء آخر تشنه ماند و تشنه‌لب جان داد.

#حضرت_مـــ🌙ـاه

به ما بپیوندید👇
@shahidsharmandeim
🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
🌴🌷🌴@shahidsharmandeim
🌴

✴️💠خاطرات شهدا💠✴️

🔸بوسه ی مادر🔸

آخــرین باری که می رفت جـبهه بدرقه اش کردم,
وقت رفتن,
خواستم صورتش را ببوسم, که یکی صداش کرد ســرش رو برگردوند سمت صدا,
نا خود آگاه به جای صورتش, پشت گـردنش رو بوسیدم...

پیکرش رو که آوردند رفتم بالای سرش ..
دیدم تــرکش خورده به گردنش
درست همون جایی که بوســیده بودم ...

به روايت:
مادرشهيد,مصطفی پيش قدم

#خاطره
#تلنگر

🌷 🌴 🌷 🌴 🌷 🌴 🌷 🌴 🌷
#خاطره_ای_از_شهید_علی_تمام_زاده
#نــــــــــان_حلال 🕊🌺 چند ماهی حقوق دریافت نکرده بود، گفت دیگر حقوق مرا واریز نکنید! از شهید علی تمام زاده سوال کردم چرا؟ گفت؛ چند روزی غیبت از کار داشته ام شرعا گرفتن این حقوق شبهه ناک است ،آخه این مبلغ را برای حضور مستمر من تعیین کرده‌اند.

#بخــــــــــشندگی_شهید 🕊🌺
سفر کربلا هزینه های مالی کم نداشت، بهم گفت قربة الی الله تصمیم گرفتم تمام هزینه های مالی این سفر تورو هم حساب کنم!
من میدونستم حاجی مستاجره و قسط و وام و...زیاد داره، گفتم چرا آخه؟ گفت: #حاجت #دارم و نذر کردم هزینه های یه زائر امام حسین علیه السلام رو حساب کنم.
به شوخی گفتم حاجی فکرکنم نذرتو بندازی حرم آقا زودتر جواب بگیریاااا، خرج من کنی خدا میذاره تو کاست...خندید...😂
اما حالا که دارم به اون روزا فکر میکنم میبینم چقدر خوب نذرش ادا شد...و شهید شد😔

@shahidsharmandeim
#خاطره_ای_از_شهید_جمال_رضی 🕊🌺

یکی از خصوصیاتش خندان بودن خاطره خوبمون از جمال اینه که همیشه سعی میکرد با لبخند از کنار مسایل رد بشه و وقتی قرار شد، ما از سوریه با پرواز اول برگردیم وسایلمون رو بار کامیون کردو راه افتاد سمت فرودگاه وقتی گفتم تو هم میای؟؟؟
با خنده گفت نه ما قرار نیست برگردیم
بروی شهادت خندیدند و رفتند
#نقل_از_همرزم_شهید
#شهادت۱۳فروردین
@shahidsharmandeim