. #بسم الله #قربتا_الی_الله #آخرشاهنامه تعریف کردکه: باعمارواسماعیل رفتیم به مرصدها سربزنیم عمارخیلی خاکی و بزرگ منش بود. فرمانده بودومن مهمون چندروزش،ولی احترام میذاشت ودائم ازم نظرمیگرفت. به مرصدهاکه رسیدیم توضیح دادکه اسماعیل وبچه هاش تومنطقه ای که بهشون واگذارشده بود تا عمق ۱۲کیلومتری دشمن برای شناسایی رفتن. این یه کارفوق العاده بود. تاپشت آخرین هدفی که براشون مشخص کرده بودن رفتن براشناسایی. واقعایه کارفوق العاده کردن. تو منطقه ای که بیشترین عمقی که براشناسایی میرن نهایتش۳۰۰،۴۰۰مترمیشه،۱۲کیلومتر یعنی قیامت،یعنی کولاک،یعنی یه پیروزی کامل. اونهم نه یکبار،بلکه چندین مرتبه. ولی عمار همین روهم به پای خودش ننوشته بودوتوجلساتی که رفته بودگزارش بده اطلاعات رودراختیاربچه های اط منطقه قرار داده بود تااونااین گزارش روبدن. تعریف کردکه: به مراصدکه سرزدیم برگشتیم به مقر. نزدیک مقرعماریه خونه دوطبقه زردرنگ رونشونم دادو گفت این خونه حاج اسماعیل بوده. دقت که کردم دیدم آره،همون خونه ی معروفی که هادی باغبانی وحاج اسماعیل توش بودن. همون خونه ای که بی بی سی توفیلم معروفش از حاج اسماعیل نشون داده بود. خیلی دلم میخواست برم اونجا. عمارگفت که فعلااسماعیل وبچه هاش اونجا مستقرن. تعریف کردکه: رسیدیم به مقرچندتاازبچه هایی که با من بودن ولی دیرتر راه افتاده بودن هم رسیدن. تاشب با بچه ها به گپ و گفت گذشت. موقع شام که شدهمون غذایی که به همه نیروهامیدادن برامون آوردن. حاج ابوسعیدزودترازهمه بلندشدوسفره انداخت ووسایل رو آورد. خیلی خجالت کشیدم. بی اغراق همه مون سن بچه های حاجی روداشتیم ولی ایشون بی توجه به این چیزاتو اوج تواضع کارمیکرد. تعریف کردکه: دیگه وقت خواب شده بود. عمارم صِدام زد و گفت بریم رو ایوون بخوابیم. جامون رو برداشتیم و رفتیم روایوون. خیلی وقت میشدکه باعمارخلوت نکرده بودم. دلم بدجوربراش تنگ شده بود. تعریف کردکه: درازکه کشیدیم عمار شروع کردتعریف کردن. ازاتفاقاتی که تو این مدت براش افتاده. ازعملیاتی که تولاذقیه پشت سرگذاشته بود. همه ی حرفاش عین یه فیلم ازجلوی چشمام رد میشد. مشتاق شنیدن بودم. از دهان عمار. باشور و هیجانی وصف نشدنی تعریف میکرد. ومن، زیر آسمون شب حلب، زیرصدای تیر و توپخونه که از دور و ازآسمون شهر حلب به گوش میرسید به خاطرات عمار گوشِ دل میدادم. عمارتعریف میکرد که... . . . #تعریف_کرد_که #شهید_حاج_عمار #حاج_عمار #عمار #سردار_شهید_محمدحسین_محمدخانی #شهید_محمدحسین_محمدخانی #فرمانده_تیپ_سیدالشهدا #شهیدقدیرسرلک #شهیدسعیدسیاح_طاهری #جانبازقطع_نخاع_امیرحسین_حاجی_نصیری
. #بسم الله #قربتا_الی_الله #آخرشاهنامه تعریف کرد که: تازه ازیه عملیات سنگین تولازقیه پاشده بود اومده بودحلب.اکثر بچه هاشون برگشته بودن ایران، حتی فرمانده تیپشون.عمارمونده بود ودوسه نفر دیگه.دستورداده بودن که یگانو ببره حلب. اوناهم چندنفری داشتن اینکارسنگین ومیکردن وعمار حسابی این وسط دست تنها بود. تعریف کردکه: زنگ زدم به عمار.خوش وبشی کردیم و گفتم کمک نمیخوای؟گفت چرا اتفاقا دست تنهام میتونی بیای؟گفتم ماشین روکی میفرستی؟گفت میای واقعا؟گفتم آخرهفته دوسه روزی سرم خلوتتره میتونم....وقرارشد یه ماشین بفرسته دنبالم. تعریف کردکه؛ حسابی ذوق داشتم،اول واسه اینکه بازم باعمار یه تیم میشیم وعشق وحال.بعدهم برای حلب. حلبِ مهدی عزیزی،حلبِ رسول خلیلی،حلبِ حاج اسماعیل حیدری و محمودبیضایی.حسابی دلم میخواست برم حلب... . تعریف کردکه: بالاخره ماشین رسید و راه افتادیم به سمت سرزمین عمار،حلب... . تعریف کردکه: رسیدیم جلوی درخونه.درباز بود.نیروهای سوری که منوآورده بودن اول واردشدن.عمارتو اتاق خواب بود.تا منودید....دلم براش پر میکشید.لامصب روخیلی دوستش داشتم.باهمون خنده های همیشگیش دستاش روباز کرد وهمدیگه رو بغل کردیم.راهنماییم کرد داخل خونه که وسایلم روبذارم تویکی از اتاقا.خونه که چه عرض کنم،نه دری داشت ونه پنجره ای.تازه داشتن با پلاستیک کربن پنجره ها رو میپوشوندن و اتاقا رو هم که بی در بود. تعریف کرد: واردیکی از اتاقاشدم.یه بنده خدایی اومدبیرون.تونگاه اول به دلم نشست.سلام واحوال پرسی کردیم وعمارگفت اسمش قدیرِ.وارد اتاق شدم دیدم ته اتاق یه پیرمردی ازین بازنشسته های داغون نشسته.پامصنوعی چشم مصنوعی انگشتاش یکی درمیون.تودلم گفتم این بنده خدا اینجا چی میخواد آخه با این وضعش؟بلافاصله گفتم استغفرالله به توچه آخه دعوت شده ی خانومه دیگه.باهاش سلام کردم و حال واحوالی،خیلی دلنشین بود.عمار گفت ایشون حاج ابوسعیدهستن. تعریف کرد که؛ باعمار وقدیر نشستیم و یه بشقاب انگورگذاشت جلوم ویه کتی نشست رو زمین و شروع کردیم به حال و احوال و خندیدن.من هنوز یخم جلوی قدیر باز نشده بود و یه کم رسمی تر بودم.تا اینکه یه جوون رشیدی از بیرون اومد.عمار گفت ایشون اسماعیله.مسئول اطلاعاتمون. یه کم که نشستیم گفت بریم به مرصدها(دیدگاه) سر بزنیم. وبا اسماعیل و عمار راه افتادیم به طرف مرصد کربلا...واین آغازبهترین روزهای زندگی من شد... . . #تعریف_کرد_که #سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج #فداییان_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها #شهیدقدیرسرلک #شهیدسعیدسیاح_طاهری #جانبازامیرحسین_حاجی_نصیری #شهیدمحمدحسین_محمدخانی #اینجا_تیپ_سیدالشهداء . #به_امید_وصال