شهدای مدافع حرم

#میم_سادات_هاشمی
Канал
Логотип телеграм канала شهدای مدافع حرم
@shahidan_zeynabyПродвигать
87
подписчиков
16,1 тыс.
фото
1,6 тыс.
видео
149
ссылок
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🌹بیاد شهید مدافع حرم صادق عدالت اکبری(کمیل)🌹
#رمان #مدافع_عشق
#قسمت_43

هوالعشـــق

میدویم و گوشه ای پناه میگیریم. لحظه به لحظه باتو بودن برایم عین رویاس...توهمانی هستی که یک ماه برایش جنگیدم! صحن سراسر نور شده بود.آب روی زمین جمع شده و تصویر گنبد را روی خود منعکس میکند. بوی گلاب و عطر خاص مقدس  حال و هوایی خاص دارد. زمزمه خواندن زیارت عاشورایت در گوشم میپیچد...مگر میشود ازین بهتر؟از سرما به دستت میچسبم و بازوات رامیگیرم. خط به خط که میخوانی دلم رامیلرزانی! نگاهت میکنم چشمهای خیس و شانه های لرزانت ....
من پاکےات رادوست دارم
یکدفعه سرت را پایین میندازی...
و زمزمه ات تغییر میکند
_ منو یکم ببین
سینه زنیم رو هم ببین
ببین که خیس شدم...
عرق نوکری ببین...
دلم یجوریه...
ولی پرواز صبوریه!
چقد شهید دارن میارن از تو سوریه...
چقد...شهید...
منم باید برم...
برم ...
به هق هق میفتی...مگر مرد هم...
گویی قلبم را فشار میدهند...باهر هق هق تو!...
یک لحظه در دلم میگذرد
تو زمینی_نیستی!... آخرش میپری!

ادامہ دارد...


اطلب العشق من المهد الی تا به ابد
باید این جمله برای همه دستور شود

نویسنده این متن:
#میم_سادات_هاشمی
#رمان #مدافع_عشق
#قسمت_34

هوالعشـــق

_ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم...
فاطمه از همان بالا میگوید.
_ با ماشین ببر خب...هوا...
حرفش را نیمه قطع میکنی...
_ اینجوری زودتر میرسم...
به حیاط میدوی و من همانطور که به سختی کش چادرم را روی چفیه میکشم نگاهی به مادرت میکنم که گوشه ای ایستاده و تماشا میکند.
_ ریحانه؟...اینایی که گفتید..با دعوا...راست بود؟
سرم را به نشانه تأسف تکان میدهم و با بغض به حیاط میروم.

پرستار برای بار آخر دستم را چک میکند و میگوید:
_ شانس آوردید خیلی باز نشده بودن...نیم ساعت دیگه بعد ازتموم شدن سرم، میتونید برید.
این را میگوید و اتاق را ترک میکند. بالای سرم ایستاده ای و هنوز بغض داری.حس میکنم زیادی تند رفته ام...زیادی غیرت را برخت کشیده ام.هر چه است سبک شده ام...شاید بخاطر گریه و مشتهایم بود!

💞 💞

روی صندلی کنار تخت مینشینـے و دستت را روی دست سالمم میگذاری...
باتعجب نگاهت میکنم.
آهسته میپرسی:
_ چند روزه؟...چند روزه که...
لرزش بیشتری به صدایت میدود...
_ چند روزه که زنمی؟
آرام جواب میدهم:
_ بیست و هفت روز...
لبخند تلخی میزنی...
_ دیدی اشتباه گفتی! بیست و نه روزه!
بهت زده نگاهت میکنم.ازمن دقیق تر حساب روزها را داری!
_ ازمن دقیق تری!
نگاهت را به دستم میدوزی.بغضت را فرو میبری...

نتیجه ی همه استخاره ها خیر است
اگر به نیت تو وا شوند قـــرآن ها

_ فکرکنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم!
فهمیدم میخواهے از زیر حرف در بروی!اما من مصمم بودم برای اینکه بدانم چطور است که تعداد روزهای سپری شده درخاطر تو بهتر مانده تا من!
_ نگفتی چرا؟...چطور تو از من دقیق تری؟...تو حساب روزا! فکرمیکردم برات مهم نیست!
لبخند تلخی میزنی و به چشمانم خیره میشوی
_ میدونستی خیلی لجبازی!خانوم کله شق من!
این جمله ات همه تنم را سست میکند.
خانـــوم من!

💞 💞

ادامه میدهی...
_ میخوای بدونی چرا؟...
با چشمانم التماس میکنم که بگو!
_ شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم.
و پشت بندش مسخره میخندی!
از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست میگویی! برای همین بی اراده بغض به گلویم میدود...
_ اره!...حدسشو میزدم!جز این چی میتونه باشه؟
رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم را رها میکنم.
تصویرت روی شیشه پنجره منعکس میشود.دستت را سمت صورتم مےآوری ،چانه ام را میگیری و رویم را برمیگردانی سمت خودت!
_ میشه بس کنی..؟ زجر میدی با اشکات ریحانه!
باورم نمیشد.توعلی اکبر منی؟
نگاهت میکنم و خشکم میزند. قطرات براق خون از بینی ات به آهسته پایین می آیند و روی پیرهنت میچکد. به من و من می افتم.
_ ع...علی...علی اکبر...خون!
و با ترس اشاره میکنم به صورتت.
دستت را از زیر چونه ام برمیداری و میگیری روی بینی ات...
_ چیزی نیست چیزی نیست!
بلند میشوی و از اتاق میدوی بیرون.
بانگرانی روی تخت مینشینم...

💞 💞

موتورت را داخل حیاط هل میدهی ومن کنارت آهسته داخل می آیم...
_ علی مطمئنی خوبی؟...
_ آره!...از بی خوابی اینجوری شدم! دیشب تا صبح کتاب میخوندم!
بانگرانی نگاهت میکنم و سرم را به نشانه " قبول کردم " تکان میدهم...
زهرا خانوم پرده را کنار زده و پشت پنجره ایستاده! چشمهایش از غصه قرمز شده.
مچ دستم را میگیری، خم میشوی و کنار گوشم بحالت زمزمه میگویی..
_ من هر چی گفتم تأیید میکنی باشه؟!
_ باشه!!...
فرصت بحث نیست و من میدانم بحد کافی خودت دلواپسی!
آرام وارد راهرو میشوی و بعد هم هال...یا شاید بهتر است بگویم سمت اتاق بازجویی!! زهرا خانوم لبخندی ساختگی بمن میزند و میگوید:
_ سلام عزیزم...حالت بهتر شد؟دکتر چی گفت؟
دستم را بالا میگیرم و نشانش میدهم
_ چیزی نیست! دوباره بخیه خورد.

ادامه دارد...

نویسنده این متن:
#میم_سادات_هاشمی
‍ ‍#رمان #مدافع_عشــــق
#قسمت_4

هوالعشـــــق

ڪار نشریه به خوبـے تمام شد و دوستے من با فاطمہ سادات خواهر تو شروع
آنقدر مهربان،صبور و آرام بود ڪه حتـےمیشداورا دوست داشت.
حرفهایش راجب تو مرا هرروز ڪنجڪاوتر میڪرد.
همین حرفها بہ رفت و آمدهایم سمت حوزه مهر پایان زد.
گاه تماس تلفنـے داشتیم و بعضـے وقتهاهم بیرون میرفتیم تا بشوددسوژه جدید عڪسهای من...
چادرش جلوه خاصی داشت در ڪادر تصاویر...
ڪم ڪم متوجه شدم خانواده نسبتا پرجمعیتـے هستید.
علـےاکبر،سجاد،علـےاصغر،فاطمه و زینب با مادروپدر عزیزی ڪه در چند برخورد ڪوتاه توانسته بودم از نزدیڪ ببینمشان.

تو برادر بزرگتری و مابقی طبق نامشان ازتوڪوچڪتر....
نام پدرت حسین و مادرت زهرا
حتـے این چینش اسمها برایم عجیب بود.
تو را دیگرندیدم و فقط چند جمله‌ای بود ڪه فاطمه گاهی بین حرفهایش از تو میگفت.
دوستـے ماوروز به روز محڪم ترمیشد و در این فاصله خبر اردوی راهیان نورت بہ گوشم رسید...

_ فاطمه سادات؟
_ جانم؟..
_ توام میری؟...
_ ڪجا؟
_ اممم...باداداشت.راهـــیان نور؟...
_ اره!ماچند ساله ڪه میریم.
بادودلـے وڪمےمِن.و.مِن میگویم:
_ میشه منم بیام؟
چشمانش برق میزند...
_ دوست دارے بیای؟
_ آره...خیلـــے...
_چراڪه نشه!..فقط ...
گوشه چادرش رامیڪشم...
_ فقط چے؟
نگاه معنادارے به سر تاپایم میڪند...
_ باید چادر سر ڪنـے.
سر ڪج میڪنم،ابرو بالا میندازم...
_ مگہ حجابم بده؟؟؟
_ نه!ڪےگفته بده؟!...اماجایـے ڪه ما میریم حرمت خاصـے داره!

💞 💞

در اصل رفتن اونها بخاطرهمین سیاهـے بوده...حفظ این
و ڪناری از چادرش را با دست سمتم میگیرد

دوست داشتم هر طور شده همراهشان شوم.حال و هوایشان رادوست داشتم.
زندگـےشان بوی غریب و آشنایـے از محبت میداد
محبتـے ڪه من در زندگـےام دنبالش میگشم؛حالا اینجاست...دربین همین افراد.
قرارشد در این سفربشوم عڪاس اختصاصـے خواهر و برادری ڪه مهرشان عجیب به دلم نشستہ بود
تصمیمم راگرفتم...
حجاب میگــیرم قربة الی الله

ادامہ دارد...

نویسنده این متن:
#میم_سادات_هاشمی

با ما همراه باشید...
#رمان #مدافع_عشـــق
#قسمت_2

هوالعشـــــــــق

روی پله بیرون ازمحوطه حوزه میشینم وافرادی ڪه اطرافم پرسه میزنند را رصد میڪنم!
ساعتـےاست ڪه ازظهر میگذرد و هوا بشدت گرم است.جلوی پایم قوطی فلزی افتاده ڪه هرزگاهے با اشاره پاتڪانش میدهم تاسرگرم شوم!
تقریبا ازهمہ چیزو همه ڪَس عڪس گرفته ام فقط مانده...
_ هنوز طلبہ جذابتون رو پیدا نڪردید؟
رومیگردانم سمت صدای مردانہ اشنایی ڪه باحالت تمسخرجمله ای راپرانده بود

💞 💞

همان چهره جدی و پوشش ساده چفیه،ڪوله ڪه باعث میشد بقول یکی ازدوستانم نوربالابزنه.
_ چطورمگه؟...مفتشـے..؟
اخم میڪنے،نگاهت رابه همان قوطےفلزی مقابل من میدوزی
_ نہ خیر خانوم!!..نه مفتشم نه عادت بہ دخالت دارم اونم تو ڪار یه نامحرم...ولـے..
_ ولےچے؟....دخالت نڪنید دیگه!...وگرنه یہو خدا میندازتتون توجهنما

_ عجب! ...خواهر من حضور شما اینجا همون جهنم ناخواستہ اس!
عصبـےبلند میشوم...
_ ببینید مثلاً برادر!خیلی دارید ازحدتون جلو میزنید! تاڪےقصد بہ بےاحترامی دارید!!!
_ بےاحترامی نیست!...یڪ هفتس مدام توی این محوطہ میچرخید❢اینجا محیط مردونس
_ نیومدم تو ڪه....جلو درم
_ اها! یعنے آقایون جلوی درنمیان؟...یهو به قوه الهے ازڪلاس طی الارض میڪنن به منزلشون؟..یاشایدم رفقا یادگرفتن پرواز ڪنن و ما بـےخبریم؟

نمیدانم چرا خنده ام میگــیرد و سڪوت میڪنم...
نفس عمیقی میڪشے و شمرده شمرده ادامہ میدهی:
_ صــلاح نیست اینجا باشید!...
بهتره تمومش ڪنید و برید.
_ نخـــوام برم؟؟؟؟؟
_ الله اڪبرا...اگر نرید...
صدایی بین حرفش میپرد:
_ بابا ســـید... رفتے یہ تذڪر بدیا!چہ خبرته داداش!
نگاه میڪنم،پسری باقد متوسط و پوششی مثل تو ساده.
حتماً رفیقت است.عین خودت پررو!!
بی معطلے زیرلب یاعلی میگویی و بازهم دور میشوی..
یڪ چیز دلم راتڪان میدهد..
تو سیدے...

ادامہ دارد...
.
نویسنده این متن:
#میم_سادات_هاشمی


باماهمراه باشید...
#رمان #مدافع_عشق
#قسمت_1

هوالعشـــــــــق

یڪےازچشمانم رامیبندم وباچشم دیگردرچهارچوب ڪوچڪ پشت دوربین عڪاسےام دقیق میشوم...
هاله لبخندلبهایم رامیپوشاند؛سوژه ام راپیدا ڪردم

پسری باپیرهن شونیزسرمه ای ڪه یڪ چفیه مشڪےنیمےازبخش یقه وشانه اش راپوشانده.
شلوارپارچه ای مشڪےویڪ ڪتاب قطوروبه ظاهرسنگین ڪه دردست داشت
حتم داشتم مورد مناسبـےبرای صفحه اول نشریه مان باموضوع"تاثیرطلاب ودانشجودرجامعه"خواهدبود.
صدامیزنم:ببخشید آقا! یڪ لحظه...
عڪس العملـےنشان نمیدهےوهمانطورسربه زیربه جلوپیش میروی.
باچندقدم بلند وسریع دنبالت مےآیم ودوباره صدامیزنم:
ببخشیییید...ببخشیدباشمام!

باتردید مڪث میڪنے،مےایستےوسمت من سرمےگردانےاماهنوزنگاهت به زیراست
آهسته میگویی:
_ بله؟؟..بفرمایید!
دوربین رادر دستم تنظیم میڪنم..
_ یڪ لحظه به اینجا نگاه ڪنید(وبه لنز اشاره میڪنم)
نگاهت هنوز زمین رامیڪاود!
_ ولـے....برای چه ڪاری؟
_ برای ڪارفرهنگے! عڪس شماروی نشریه مامیاد.
_ خب چرا ازجمع بچه ها نمیندازید..؟چراانفرادی؟
بارندی جواب میدهم:
_ بین جمع، شما،طلبه جذاب تری بودید!
چشمهای به زیرت گرد وچهره ات درهم میشود.
زیرلب آهسته چیزی میگویی ڪه دربین آن جملات"لاالله الا الله"رابخوبـےمیشنوم.
سرمیگردانـےوبه سرعت دور میشوی،من مات تابه خود بجنبم تووارد ساختمان حوزه میشوی...
سوژه عکاسی ام فرارکرد
باحرص شالم رامرتب وزیرلب زمزمه میڪنم:
چقدر بـےادب بود

💞 💞

یڪ برخورد ڪوتاه وتنهاچیزی ڪه در ذهنم ازتو#طلبه_بی_ادب ماند،یڪ چهره جدی،مو و محاسن تیره بود...

ادامه دارد...
.
نویسنده این متن:
#میم_سادات_هاشمی


با ماهمراه باشید...