🌹#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن.
#قسمت_3⃣
1⃣.
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید.
.
-تق تق
.
-بله..بفرمایید
.
-سلام اقا سید
.
-تا گفتم آقا سید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر...بله؟!کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز گذاشت
😐انگار جن دیده
😑😑.
نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت...تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها.
.
-کار خاصی که نه...میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم..
.
-شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن.
.
-چشممم...ممنونم
😐😐.
-دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست...
.
.
از اطاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم
.
-سلام
.
-سلام...اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا..از پایگاه مایگاه بیرون میای
😄.
-سر به سرم نزار مینا..حالم خوب نیست
😕.
-چرا؟! چی شده مگه؟!
😯 -هیچی بابا...ولش....ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم..خوب دیگه چه خبر؟!
.
-هیچی. همه چیز اوکیه.ولی ریحانه
😕.
-چی؟!
😯.
-خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم
😊.
-ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟!
😡.
-چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟
😕.
-چون نمیخوامش...اصلا فک کن دلم با یکی دیگست
😐.
-ااااا...مبارکه...نگفته بودی کلک..کی هست حالا این اقای خوشبخت؟!
😄.
-گفتم فک کن نگفتم که حتما هست
😑.
-در حال حرف زدن بودیم که اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد.این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم
☺.
-ریحانه؟!چی شد؟!
😯.
-ها ؟!؟...هیچی هیچی!
😞. .
-اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟!
.
-هااا؟!...نه
😕.
-ریحانه خر نشیا
😯اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که
😡فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن
😑اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن
😒.
-چی میگی اصلا تو...این حرفها نیست...به کسی هم چیزی نگو
.
-خدا شفات بده دختر
😐.
-تو توی اولویت تری
😒.
-ریحانه ازدواج شوخی نیستا
😯.
-میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟!
😐.
-نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن
😑.
-بروووو
😡.
مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم
😕 .
ادامہرمان
👉نویسنده
✍🌹#سید_مهدی_بنی_هاشمی .