🌷خاطره ای از #شهدا👇 4⃣0⃣3⃣ گرماى هوا همه رو از پا انداخته بود بيمارستان پر شده بود از آدمای گرما زده
حاج حسین هم گرما زده شده بود و بستری اش کردیم دكتر بهش سرم وصل کرد و گفت: بهش برسيد. خيلى ضعيف شده براش کمپوت گیلاس آوردم اما هر کاری کردم نخورد گفتم: آخه چرا نمی خوری؟ گفت: همه ی اینایی که اینجا بستری شدند مث من گرما زده شدند من چه فرقی باهاشون دارم که باید کمپوت گیلاس بخورم؟! گفتم: حسين آقا! به خدا به همه گيلاس داديم. اين چند تا دونه مونده فقط گفت : بچه های لشکر چی؟! هر وقت همه بچه هاى لشكر گيلاس داشتند بخورند، من هم مى خورم...
وقتی از این ڪانال ... که سنگرهـای دشمن را به یکدیگر پیوند میدادهاند بگذری ، به « فرمانده » خواهی رسید به علمـــدار ...
او را از آستین خالیِ دست راستش خواهی شناخت ... چه می گویـم !! چهره ریز نقش و خندههای دلنشینش نشانه ی بهتـری است ...
مواظـب باش ...! آن همه متواضع است که او را درمیان همراهانش گم میکنی اگر ڪسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی ڪرد که با فرمانده لشکر امام حسین (؏) رو به رو است ...