🥀...پیکر شهید را که آوردند و پارچه را از روی صورت آقا رضا کنار زدند من احساس کردم به من دستور داد و انگار که الهام شد به جای من و برادر نداشتهام برو پای مادرم را ببوس و بدون درنگ بوسیدم... روی کفن آقا رضا متنهایی نوشتم از جمله اینکه سلام ما را به حضرت زهرا(س) و همسر و پدرش و البته فرزندانش برسان و دست ما را در آخرت بگیر. شب دوباره به خوابم آمد دیدم در قبر بود که خاک را از صورت زدم کنار انگار نشست دست داد و خندید و گفت من نخوابیدم که بیدار شوم. تشییع باشکوه برگزار شد؛ همانند تشییع شهید سردار همدانی...🥀
سال91 با حاجی رفتیم سوریه، در حال زیارت در مسجد اموی بودیم که متوجه خانمی افغانستانی شدیم که هر جا در مسجد می رفتیم پشت سر ما می آمد، دو دختر کوچیک هم همراهش بودند، وقتی به مقام راس الحسین (ع) رسیدیم، نزدیکتر آمد و به من گفت: خانم، وقتی در خیابان ها قدم می زنید آهسته صحبت کنید، چون تکفیری ها برای سر زنان ایرانی جایزه گذاشتهاند، من خیلی نگران شدم، به حاجی گفتم: باید برای ما چادر عربی و پوشیه بخرید تا ما شناسایی نشویم، حاجی خندید و گفت: شما از ایران آمده اید اینجا تا این مردم مظلوم قوت قلب بگیرند و به نتیجه نهایی مقاومت امید پیدا کنند. راست می گفت؛ مردم سوریه از دیدن ما خیلی تعجب می کردند و با شعف خاصی می گفتند: اهلا و سهلا.