🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹

#ناصر_کاوه
Канал
Логотип телеграм канала 🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹
@shahdanzendeПродвигать
77
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,93 тыс.
видео
4,02 тыс.
ссылок
#حجاب_شهادت_مطیع_ولایت اینها را فراموش نکنیم ،همیشه در حال #جهادیم و راه #شهادت باز است. وای اگر از این قافله عقب بمانیم 😔 . تبادلات: @E57l64 لطفا اگر بخاطر شهدا عضو کانال میشید پس لفت ندید شهداارزشمندند بمون باشهدا رفیق شو رفیق❤❤
#شهید_غلامعلی_رجبی:👇
💥ولایتی بودن فقط به سینه زنی و گریه کردن نیست، مراحلی پیش می‌آید که برای اثبات آن باید از دار و ندارت بگذری، حتی از جانت...
💥 روز اعزام بود. شهید غلامعلی رجبی توی حیاط نشسته بود و دختر سه ساله‌اش را بغل گرفته بود. یکی از بچه‌ها پرسید 👈آقا غلام، جبهه بری تکلیف دخترت چی میشه؟ 😰 محکم جواب داد 👈دختر من که از رقیه (س)👈 امام حسین(ع) عزیزتر که نیست!💕
🌷قسمتی از وصیت‌نامه شهید غلامعلی رجبی: یک قطره اشک برای ارباب را به من هدیه کنید آن را به تمام بهشت نمی‌فروشم... بهترین هدیه برای من اشک چشم برای حسین(ع) است، اگر گاهی در هیأت ها یک قطره از اشک برای ارباب را به من هدیه کنید از همه چیز برایم بالاتر است، آنقدر که این یک قطره را به تمام بهشت نمی‌فروشم... همه را سفارش می‌کنم به عزاداری‌ها که بلا را دفع می‌کند و اشک بر حسین (ع) که کلید پیروزی است... در هیئت یاد من باشید؛ قول شفاعت می‌دهم....
#کتاب_شهدا_و_اهل_بیت
#ناصر_کاوه
#شهید_عملیات_مرصاد
🍀ما عاقلانه فکر می کنيم و عاشقانه عمل می کني👈 سالروز شهادت شهید
"سید حسین علم الهدی" گرامی باد...

💥نهج البلاغه همراه اسلحه
برا تهیه تدارکات و اسلحه ی نیروها رفته بود اهواز. اسلحه و تدارکات رو که تهیه کرد افتاد دنبال کتابفروشی. کتابفروشی ها تعطیل بود، اما با تلاش زیاد نهج البلاغه تهیه کرد و همراه اسلحه به تک تک بچه ها یک نهج البلاغه میداد. می گفت: همراه آموزش نظامی باید با نهج البلاغه آشنا بشین...
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصر_کاوه
#شهید_حسین_علم_الهدی
#خسته_از_خانه_نشینی(2)

🔴 تلویزیون, رادیو, ماهواره, فضای مجازی, تلگرام, واتساپ, فیس بوک, سروش, ایتا و ... هزار کوفت و مرض دیگه هم دارم و هنوز توی این گرفتاری کرونا ناراحت هستم و غر میزنم ای بابا دلم گرفت و حوصله ام سر رفت و بی تاب و بی حوصله و خسته و... هستم . ای کاش لحظه ای خودمان را جای آزادگان عزیز و سرافراز می گذاشتیم که این سالهای اسارت را با این همه سختی و مشقت چگونه 👈 ایام گذارندند... آزادگان سرافرازی چون وزیر نفت شهیدمان "مجمد جواد تندگویان" 👇

گفت: به خاطر آنكه قاب عكس 😈صدام را شكسته بودم، مرا به گودالی كه هشتاد پله از هم کف فاصله داشت، بردند😣 آنجا شبیه یك مرغ‌دانی بود😇 وقتی مرا در سلولم حبس كردند، از بس كوچك بود، می‌بایست به حالت خمیده در آن قرار می‌گرفتم. آن سلول درست به اندازه ابعاد یك میز تحریر (یک متر در دو متر) بود😭 شب فرا رسید و كلیه‌هایم از شدت سرما به درد آمده بود. به هر طریق كه بود، شب را به صبح رساندم. تحملم تمام شده بود...با پا محكم به در سلول كوبیدم...😞 نگهبان كه فارسی بلد بود، گفت: چیه؟... چرا داد می‌زنی؟... گفتم: یا مرا بكشید یا از اینجا بیرون بیاوریدكه كلیه‌ام درد می‌كند. اگر دوایی هست برایم بیاورید! دارم می‌میرم...😰 او در سلول را باز كرد و چندمتر جلوتر در یك محوطه بازتر مرا كشاند و گفت: همین جا بمان تا برگردم... در آنجا متوجه یك پیرمرد ناتوان و فرتوت شدم. او در حالی كه سكوت كرده بود، به چشمانم زل زد و بی‌مقدمه پرسید😣ایرانی هستی؟... جوابش را ندادم. دوباره تكرار كرد. گفتم: آره، چه كار داری؟ پرسید: مرا می‌شناسی؟ گفتم: نه از كجا باید بشناسم؟😨 گفت: اگر ایرانی باشی، حتما مرا می‌شناسی... گفتم: اتفاقا ایرانی‌ام؛ ولی تو را نمی‌شناسم. پرسید: وزیرنفت ایران كیست؟ گفتم: نمی‌دانم. گفت: نام محمد جواد تندگویان را نشنیده‌ای؟😰 گفتم: آری، شنیده‌ام... پرسید: كجاست؟... گفتم: احتمالاً شهید شده😪 سری تكان داد و گفت: تندگویان شهید نشده و كاش شهید می‌شد😭 گفت من تندگویان هستم و یازده سال است😳 که ازاین سیاه چال به اون سیاه چال در رفت و آمد هستم وفعلا در این سیاه چال، که 4طبقه زیر زمین در پادگان هوا نیروز عراق به نام الرشید است😇 محبوس هستم 😭 دیگر همه چیز را فهمیدم. بغض گلویم را گرفته بود. فقط نگاهش می‌كردم. نگاه به بدنی كه از بس با👈 "اتوی داغ به آن كشیده بودند، مثل دیگ سیاه شده بود"😰گفتم: اگر پیامی داری بهم بگو... گفت: پیـام من مرزداری از وطن است... صبوری من است... نگذارید وطن به دست نااهلان بیفتد... نگذارید دشمن به خاك ما تعرض كند... استقامت، ‌تنها راه نجات ملت ماست... بگذارید كشته شویم، اسیر شویم؛ ولی سرافرازی ملت به اسارت نیفتد...👌گفتم: به خدا قسم... پیامت رابه همه ایرانیان می‌رسانم خم شدم دستش را ببوسم, كه نگذاشت...
پسر شهید تندگویان نقل می کند👈 زماني پيكر پدر را براي مان آوردند كه بسياردلتنگ او بوديم😰 پس از 11سال انتظار👈 كه انتظار غريبي بود، پاهايي را كه بسيار دلتنگ آمدنش بودم، بوسيدم 😰 او در سالهاي اسارت، و در سلول انفرادي، تنها صدايش براي ستايش پروردگار بود او آزاده اي تمام قامت بود كه فرياد «هيهات منا الذله» را با صداي بلند فرياد مي زد... هميشه خاك وطن را عزيز مي دانست و بر زبان سخن زنده باد ميهن را مي سرود...او آن قدر "قرآن را با صداي بلند خوانده بود" كه نگهبانان عراقي به او مي گفتند ما از تو اطلاعات نمي خواهيم، فقط با قرآن خواندنت به ديگر اسيران روحيه نده😭 وقتي پيكر پدر را تحويل گرفتیم، آن قدر👈 "حنجره او را فشرده بودند كه تمام استخوان هاي حنجره اش خرد شده بود"😭"او آرزوي «سكوت» را بر دل عراقي ها گذاشت...
شهید رجایی به همسر محمدجواد تند گویان گفته بود که, عراق حاضر شده 8 خلبان بعثی را آزاد کنیم تا آن‌ها تندگویان را آزاد کنند... وهمسرشهید تندگویان در جواب شهید رجائی گفت: اگر ما هم حاضر به این معامله شویم، خود محمد جواد قبول نمی کند که این خلبانان آزاد شوند و دوباره بمب بر سر مردم بی‌گناه بریزند.
#کتاب_خاطرات_دردناک #ناصر_کاوه
📍حالا عزیزان هموطن 👈شاید با خواندن این خاطره, صبر بر خانه نشینی و ماسک زدن برایمان قدری قابل تحمل تر شده باشد👌 التماس دعا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🚩 من مظلومترین مادر شهید👈 در ایران هستم... روایتی از فیروزه شجاعی مادر شهید. یوسف داور پناه😰👌
📣صبح که شد پیغام آوردند که یوسف را شهید کرده ایم، پدر و مادرش برای تحویل جنازه به مقر حزب بیایند. پدرش با شنیدن این خبر همان جا دق کرد و جان سپرد... من و برادرش به آن سوی رودخانه رفتیم، یوسف را همان جایی که سپاه چندی از اعضای ضد انقلاب را به هلاکت رسانده بود، شهید کرده بودند... بدن یوسفم تکه تکه شده بود... انگشت هایش، جگرش، اعضا و جوارحش...
گفتند: اجازه نداری از اینجا خارجش کنی، همین جا دفنش کن... در حالی که اعضای ضدانقلاب  به صورت مسلح بالای کوه ایستاده بودند، با دست ها یم زمین را کندم، تکه تکه یوسفم را در قبر گذاشتم، یک مهر کربلا در دستم بود، خرد کرده و روی تکه های جسدش پاشیدم...
🚩با فریاد لااله الا الله، الله اکبر و خمینی رهبر دفنش کردم...
🌷 با دست های خودم...
🙏خدایا! تو خودت شاهد هستی که بالای سرش خانومی با چادر سیاه ایستاده بود و به من می گفت که آرام باش و بگو لا اله الله...
#کتاب_مرواریدهای_بی_نشان
#ناصر_کاوه 👈 روایتی ازفیروزه شجاعی, مادر #شهید_یوسف_داور_پناه
💐 السلام علیک یاعلی ابن الموسی الرضا(ع)
💠 امام رضا(ع): هرگاه که بندگان، گناهان تازه ای پدید آورند که سابقه نداشته است، خداوند بلای تازه ای برایشان پیش می آورد که قبلا نمی شناختند. وسائل الشیعه، ج۱۱، ص۲۷۰

📍تلنگر:👇
🌹‏در کربلا فرمانده سپاه حسین(ع) یعنی حضرت عباس(س) امان نامه شمر را رد کرد و تا پای جان پای امامش ایستاد.
🌹اما امام حسن(ع) زمانی صلح را پذیرفت که فرمانده سپاهش یعنی عبیدالله بن عباس با یک میلیون درهم رشوه، خود را به معاویه فروخت.📍تاریخ عوض میشود👈 وقتی علمدارت عباس باشد یا ابن عباس!😰

🚩 شهدای # امام_رضایی:👇
🌹شهید روح الله. قربانی برای من هدیہ امام رضا (ع) بود👇 همسری کہ امام هشتم بہ ادم هدیہ بدهد وامام حسین (ع) او رابگیرد وصف نشدنی است. من عروس چنین مردی بودم با بچہ های دانشگاه رفتہ بودیم مشهد انجا برای نخستین بار برای ازدواجم دعا کردم گفتم: یا امام رضا (ع) اگر مردی متدین واهل تقوا به خواستگاری ام بیاید قبول می کنم یک ماه بعداز اینکہ از مشهد برگشتم روح الله امد خواستگاری ام... و شدم عروس امام رضا(ع)...

🌹شهید مهدی صابری توی وصیت نامه اش نوشته بود: رسیدن به سن 30 سال، بعد از علی اکبر (ع) برایم ننگ است.... مادرش می گفت: آخرین بار که از سوریه برگشت ایران، با هم رفتیم مشهد. بعد از زیارت دیدم مهدی کنار سقا خونه ایستاده و می خنده. ازش پرسیدم: چیه مادر؟ چرا می خندی؟...گفت: مادر! امضای شهادتم رو از #امام_رضا (ع) 💕 گرفتم... بهش گفتم: اگه تو شهید بشی من دیگه کسی رو ندارم. مهدی دستش رو به سمت آسمون بلند کرد و گفت: مادر خدا هست🌷

🌹شهید مدافع حرم محمد پورهنگ خیلی #امام_رضایی بود. تقریبا همه کسانی که او را می شناختند، این را می دانستند.هر وقت عازم مشهد می شد، چند نفر را هم همراه خود می کرد و گاهی خرج سفرشان را هم می داد. انقدر زود دلش برای امامش تنگ می شد که هنوز عرق سفرش خشک نشدہ، دوبارہ راهی می شد. می گفت "امام رضا خیلی به من عنایت داشته و کم لطفی است اگر به دیدارش نروم."همیشه 👈#باب_الجواد را برای ورود انتخاب می کرد. گاهی ساعت ها می نشست همانجا و چشم می دوخت به گنبد و با حضرت حرف می زد. می گفت اگر اذن دخول خواندی و چشمت تر شد یعنی آقا قبولت کرده. مانند خیلی از بزرگان حرم را دور می زد و از پایین پا وارد حرم می شد. مدتی در صحن می نشست و با امام درد و دل می کرد.  سفر کربلا را هم از امام رضا گرفته بود. موقع برگشت روی یکی از سنگ های حرم تاریخ سفر بعدی اش را می نوشت و امام هم هر دفعه ان را امضا می کرد🌷
#کتاب_مدافعان_حرم # ناصر_کاوه

📣 هیچ گاه فراموش نمی کنم که یک شب بارانی در صحن مسجد گوهرشاد روبروی گنبد امام رضا (ع) پس از مدتی توسل از آقا خواستم که یکی از اولیاء خودت را که ایشان را بشناسم، به من نشان بده، تا شاید بواسطه حضور در خدمت ایشان 👈 گرد معرفتی کبریائی بر دامن گناهکارم بنشیند و بواسطه دم مسیحایی او شاید زنده شوم 📣چندثانیه بیشتر نگذشته بود که در گوشه ی مسجد گوهرشاد دیدم حاج حسن تهرانی مقدم سر به سجده دارد و با خدای خود مشغول به راز و نیاز است پیش خودم یاد شعر حافظ افتادم.
🚩سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد🚩
📣رفتم کنارش، در حال و هوای خودش بود، سلام کردم مثل همیشه با تبسم و لبخندی که بر لب داشت🙌 دستهای پر مهرش را باز کرد و مرا درآغوش گرفت، هنوز بوی شهیدان را می داد، خیلی خوشحال به نظر می رسید، پس از پرس و جو، فهمیدم پس از انجام عملیات برعلیه منافقان 👈 (جهت انتقام گرفتن ازخون شهید صیاد شیرازی)، برای تجدید بیعت و شکرگزاری پروردکار با فرماندهان یگان موشکی 👈 خدمت امام رضا (ع) رسیده بودند 👌 به یاد توسل وخواسته ام از امام رضا(ع) افتادم و یقین کردم عملیاتی که ایشان رهبری کرده مورد قبول خدا واقع گشته و به واسطه انجام خالصانه آن عمل به مقام اولیاء الله و مقربین رسیده است و البته امضای شهادتش را از امام رضا(ع) گرفته است...
راوی: #ناصرکاوه
#کتاب_ذوالفقار_ولایت #ناصر_کاوه
🔴شهید نادر مهدوی و یارانش؛ 👆شهدای مبارزه مستقیم با آمریکا در خلیج فارس:👇

💕 شهید نادر مهدوی فرمانده ناو گروه‌های قرارگاه نوح نبی (ع) سپاه پاسداران بود. در سال 1366، سال آغاز اولین دور از جنگ‌های دریایی میان قوای نظامی جمهوری اسلامی ایران و ناوگان متجاوز خارجی بود. که این جنگ در ادبیات سیاسی به نام👇
🔥 «جنگ اول نفت‌کش‌ها» شناخته می‌شود. مسئولیت اصلی عملیاتی در این میدان، بر عهده نیروی دریایی سپاه پاسداران بود. و روش عملیاتی سپاه بر استفاده از قایق‌های کوچک تندرو موسوم به «عاشورا» و «طارق» تکیه داشت. نقطه اوج این جنگ طرح ناکام حمله به بندر نفتی راس الخفجی و عملیات موفق سرنگون ساختن هلی‌کوپتر‌های نیروی دریایی آمریکا بود که توسط ناو‌گروه‌های قرارگاه نوح نبی (ع) به فرماندهی شهید نادر مهدوی به اجرا درآمد. هر چند در جریان عملیات شهادت‌طلبانه علیه هلی‌کوپترهای آمریکایی، همه اعضای این ناوگروه به شهادت رسیدند، اما بدون شک 16 مهر 1366 به واسطه رویارویی مستقیم با نیروهای نظامی ارتش آمریکا در خلیج فارس، باید یکی از درخشان‌ترین مقاطع دفاع مقدس دانست.💪 💓شهید نادر مهدوی پس از اسارت بر عرشه ناو آمریکایی «یو. اس. اس. چندلر» آماج شکنجه‌های قرون وسطایی سربازان آمریکایی قرار می‌گیرد. و سینه‌اش با میخ‌های بلند آهنین سوراخ می‌شود. وی پس از اصابت تیرهایی به بازو، قلب و پیشانی به شهادت می‌رسد . پیکر مطهر شهید نادر مهدوی با دست‌های بسته به نیروهای ایران تحویل داده شد...😇😰
#کتاب_خاطرات_دردناک #ناصر_کاوه
دعوتید به کانال👇
Nasser.kaveh 98 ایستاگرام
@nasserkaveh
@nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
💥مدافع حرم 👈 عاشق امام هادی(ع)

🌷شهید محمد هادی ذوالفقاری، معروف به هادی ذوالفقاری در سال ۱۳۶۷، همزمان با سالروز شهادت امام هادی (ع) متولد شد و از همین رو نام او را هادی گذاشتند. او به حدی به امام هادی (ع) علاقه داشت که در شهر امام هادی (ع) یعنی سامراء به شهادت رسید...
🚩شهید ذوالفقاری که در درگیری های فتنه 88 جانباز شده بود، جهت دروس حوزوی به نجف رفت و پس از بروز تحولات عراق و بسیج نیروهای مردمی برای دفاع از عتبات عالیات به ویژه سامرا و حرمین عسکریین، به عضویت سازمان بدر عراق درآمد.
🌷در نهایت در 26 بهمن سال 93 در مکیشفیه سامراء صدای انفجار مهیبی عملیات انتحاری در بین سربازان عراقی آمد و مدافع حرم ابراهیم ذوالفقاری، در دفاع از حرم آل الله به مقام شامخ شهادت نائل آمد و به آرزویش رسید. جالب است بدانید این شهید بزرگوار یک هفته پیش از شهادتش وصیت نامه خود را نوشته و در آن ذکر کرده بود:"دنیا رنگ گناه دارد؛ دیگر نمی‌توانم زنده بمانم"...
🌹این شهید بزرگوار در جایی عنوان کرده بود : یک روز با خودم گفتم "من زشتم! اگه شهید بشم هیچ‌کس برام کاری نمی‌کنه! اصلا کسی پیدا نمی‌شه برام پوستری طراحی کنه، تو دل خودم خندیدم و باز گفتم؛ کسی برای تو از این کارها نمی‌کنه بچه جون. خدا برایمان کاری اندازه محبت مان بکند..." گفتنی است؛ این شهید هم اکنون در وادی السلام نجف آرمیده است...

💥 حکایت پاکت پولی که در حرم علی(ع) به یک مدافع حرم داده شد...👇
💓 زمانی که هادی در منزل ما کار می‌کرد او را بهتر شناختم. بسیار فعال و با ایمان بود. حتی یک بار ندیدم که در منزل ما سرش را بالا بیاورد... چند بار خانم من، که جای مادر هادی بود، برایش آب آورد. هادی فقط زمین را نگاه می‌کرد و سرش را بالا نمی‌گرفت... من همان زمان به دوستانم گفتم: من به این جوان تهرانی بیشتر از چشمان خودم اطمینان دارم... بعد از آن، با معرفی بنده، منزل چند تن از طلبه‌ها را لوله کشی کرد. کار لوله کشی آب در مسجد را هم تکمیل کرد... من و هادی خیلی رفیق شده بودیم. دیگر خیلی ازحرف‌هایش را به من می زد... یک بار بحث خواستگاری پیش آمد. رفته بود منزل یکی از سادات علوی. آنجا خواسته بود که همسر آینده‌اش پوشیه بزند. ظاهرا سر همین موضوع جواب رد شنیده بود... جای دیگری صحبت کرد. قرار بود بار دیگر با آمدن پدرش به خواستگاری برود که دیگر نشد...این اواخر دیگر در مغازه‌ ما چای هم می‌خورد! این یعنی خیلی به ما اطمینان پیدا کرده بود... یک بار با او بحث کردم که چرا برای کار لوله کشی پول نمی‌گیری؟ خب نصف قیمت دیگران بگیر. تو هم خرج داری و .... هادی خندید و گفت: خدا خودش می رسونه. دوباره سرش داد زدم و گفتم: یعنی چی خدا خودش می‌رسونه؟ بعد با لحنی تند گفتم: ما هم بچه آخوند هستیم و این روایت‌ها را شنیده‌ایم. اما آدم باید برای کار و زندگی‌اش برنامه ریزی کنه، تو پس فردا می‌خوای زن بگیری و .... هادی دوباره لبخند زد و گفت: آدم برای رضای خدا باید کار کنه، اوستا کریم هم هوای ما رو داره، هر وقت احتیاج داشتیم برامون می‌فرسته. من فقط نگاهش می‌کردم. یعنی اینکه حرفت را قبول ندارم. هادی هم مثل همیشه فقط می‌خندید!.... بعد مکثی کرد و ماجرای عجیبی را برام تعریف کرد. باور کنید هر زمان یاد این ماجرا می افتم حال و روز من عوض می شود. آن شب هادی گفت: حاج باقر،‌ یه شب تو همین نجف مشکل مالی پیدا کردم و خیلی به پول احتیاج داشتم. آخر شب مثل همیشه رفتم توی حرم و مشغول زیارت شدم. اصلا هم حرفی درباره‌ پول با مولا علی(ع) نزدم. همین که به ضریح چسبیدم، یه آقایی به سر شانه‌ من زد و گفت: آقا این پاکت مال شماست. برگشتم و دیدم یک آقای روحانی پشت سر من ایستاده. او را نمی‌شناختم. بعد هم بی اختیار پاکت را گرفتم. هادی مکث کرد و ادامه داد: بعد از زیارت راهی منزل شدم. در خانه پاکت را باز کردم. با تعجب دیدم مقدار زیادی پول نقد داخل آن پاکت است! هادی دوباره به من نگاه کرد و گفت: حاج باقر، همه چیززندگی من و شما دست خداست. من برای این مردم، ضعیف ولی با ایمان کار می‌کنم. خدا هم هر وقت احتیاج داشته باشم برام می‌ذاره تو پاکت و میفرسته! خیره شدم توی صورتش. من می‌خواستم او را نصیحت کنم، اما او واقعیت اسلام را به من یاد داد. واقعا توکل عجیبی داشت. او برای رضای خدا کار کرد. خدا هم جواب اعمال خالص او را به خوبی داد. بعدها شنیدم که همه از این خصلت هادی تعریف می کردند. اینکه کارهایش را خالصانه برای خدا انجام می‌داد. یعنی برای حل مشکل مردم کار می کرد اما برای انجام کار پولی نمی‌گرفت...👌
#کتاب_شهداواهل_بیت
#ناصر_کاوه
🌹 برشی از زندگی شهیدمدافع حرم, محمد هادی ذوالفقاری
Forwarded from کانال شهدا_ناصرکاوه (NASSERR Kaveh)
🌷خانم شهید همت تعریف میکرد:
بهش گفتم : ابراهیم آخه چرا!؟
#چشمات اینقدر خوشگله؟😰
🌷 گفت : چون تا حالا با این چشمام
#گناه نکردم...
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصر_کاوه
🌹دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود. خواب دیدم یک صدایی که چهره‌ای از آن به خاطر ندارم، نامه‌ای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود "جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) منصوب شده است" و پایین آن امضا شده بود...
خلاصه سفرم اخرين سفر شد ولي بي بازگشت ، بعد ١٨ روز در نبرد با تكفيري هاي ملعون 😡به آروزيم رسيدم و به شهادت رسيدم😍🌸
📣چه ناخداهایی که درخاک خفتنـد
تاما درهمسايگی اقيانوس شبی رابدون طوفان به صبح برسانيم آنها دراوج کوچ کردند ومامانده ايم وخوابهايی که موج‌ها برايمان ديده اند...
#کتاب_مدافعان_حرم #ناصر_کاوه
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💥دختر من که از 💗رقیه(س)💕 امام حسین(ع) عزیزتر نیست!👇

💢روز اعزام بود. شهید غلامعلی رجبی توی حیاط نشسته بود و دختر سه ساله‌اش را بغل گرفته بود. یکی از بچه‌ها پرسید 👈آقا غلام، جبهه بری تکلیف دخترت چی میشه؟...😰

💢محکم جواب داد 👈دختر من که از رقیه (س)👈 امام حسین(ع) عزیزتر که نیست!💕
#کتاب_شهدا_و_اهل_بیت
#ناصر_کاوه
#شهید_غلامعلی_رجبی:👇
💥ولایتی بودن فقط به سینه زنی و گریه کردن نیست، مراحلی پیش می‌آید که برای اثبات آن باید از دار و ندارت بگذری، حتی از جانت...
💥 روز اعزام بود. شهید غلامعلی رجبی توی حیاط نشسته بود و دختر سه ساله‌اش را بغل گرفته بود. یکی از بچه‌ها پرسید 👈آقا غلام، جبهه بری تکلیف دخترت چی میشه؟ 😰 محکم جواب داد 👈دختر من که از رقیه (س)👈 امام حسین(ع) عزیزتر که نیست!💕
🌷قسمتی از وصیت‌نامه شهید غلامعلی رجبی: یک قطره اشک برای ارباب را به من هدیه کنید آن را به تمام بهشت نمی‌فروشم... بهترین هدیه برای من اشک چشم برای حسین(ع) است، اگر گاهی در هیأت ها یک قطره از اشک برای ارباب را به من هدیه کنید از همه چیز برایم بالاتر است، آنقدر که این یک قطره را به تمام بهشت نمی‌فروشم... همه را سفارش می‌کنم به عزاداری‌ها که بلا را دفع می‌کند و اشک بر حسین (ع) که کلید پیروزی است... در هیئت یاد من باشید؛ قول شفاعت می‌دهم....
#کتاب_شهدا_و_اهل_بیت
#ناصر_کاوه
#شهید_عملیات_مرصاد
🌹از عسل شیرین تر...

❣️قرار نبود به عملیات برود!... نه سن و سالی، نه قد و قامتی و نه هیکلی!... انتظاری هم نمیشد داشت از یک بچه 13ساله!... کسی اسمش را نمی دانست. یعنی خودش نگفته بود که مبادا او را به پشت جبهه منتقل کنند.شب عملیات رسم بود هر دفعه روضه یکی از شهدای کربلا را می خواندند تا بچه های گردان حسابی عاشورایی بشند!
🌼آن شب قرعه به نام 💕 قاسم خورده بود! بچه ها فقط به او نگاه می کردند و زار زار گریه می کردند!روضه از این مجسم تر نمی شد!
❣️شب، عملیات شروع شد!...
بعد عملیات وقتی بچه های فرماندهی مشغول گرفتن آمار شدند یکی از کسانی که در سرشماری نبود اون بود.تمام بچه ها برای پیدا کردنش بسیج شدند، بعد چند مدتی صدای فریاد یکی از بچه ها بلند شد که: بیاین! اینجاست!...
🌼وقتی بهش رسیدند آروم خوابیده بود، گلوله مستقیم به گلوش خورده بود، چیزی از پاهای کوچیکش باقی نمونده بود، شنی های تانک از روشون رد شده بود!😰 وقتی بچه ها پیراهنش رو باز کردند تا پلاکش رو در بیارند و آماده انتقال به عقبش بکنند، دیدند روی زیر پیرهن تنش با ماژیک و خط بچه گانش نوشته بود: ❣️نام:قاسم!💓می خواستم ببینم چه چیزی هست که از عسل شیرین تر است!...

🌹چرا روزه حضرت قاسم(ع)را می خوانند...؟

❣️....حالا دیگر شانه های مرحمت آشکارا می لرزید، رئیس جمهور دلش لرزید، دستش را دوباره روی شانه مرحمت گذاشت وگفت، پسرم! شمامگر درس و مدرسه نداری. درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است. مرحمت هیچی نگفت، فقط گریه کرد وحالا هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می رسید، رئیس جمهور مرحمت راجلو کشید و در آغوش گرفت و روبه سرتیم محافظانش کرد و گفت: یک زحمتی بکش باآقای...ازسپاه اردبیل تماس بگیر بگو فلانی گفت: این آقا مرحمت رفیق ما است هرکاری دارد راه بیاندازید، هر کجا هم خودش خواست ببریدش، بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل و نتیجه راهم به من بگوئید. "حضرت آقا ی خامنه ائی رئیس جمهور "خم شد، صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و فرمودند:مارا دعا کن پسرم، درس و مدرسه راهم فراموش نکن، سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان و .... 🌿کمتر از سه روز بعد فرمانده سپاه اردبیل مرحمت را خوش حال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد، حکم لازم الاجرا بود و دیگر نمی توانست باز هم مرحمت را سر بدواند، و مطمئن بود اگر این دفعه که اوراسرکاربگذاردمی رود و از خود امام خمینی (ره) حکم می آورد. گفت اسمش را نوشتند و"مرحمت بالازاده "رفت در لیست بسیجیان لشکر ۳۱ عاشورا تا سرانجام در عملیات بدر به شهادت رسید....
#کتاب_شهدا_و_اهل_بیت #ناصر_کاوه
⚫️ یا رقیه(س) شب سوم محرم

🌷برنامه آن شب آموزش، پیاده روی در دشت بود آن هم بی پوتین و جوراب.
بچه ها اکراه داشتن. غلام شروع کردبه خواندن روضه حضرت رقیه... بسیجی ها یارقیه می گفتند اشک می ریختند و سینه می زدند و پای برهنه روی خارها میدوند...
#سردار_شهید_غلامعلی_دست_بالا

🌷روز سوم محرم توی عملیات مجروح شد.. تیر به ناحیه سر اصابت کرد. شرایط درگیری به نحوی بود که راهی برای عقب کشیدن رضا نبود بجز اینکه پیکر پاکشو روی زمین بکشیم و آروم آروم بیایم عقب... رضا زنده بود و پیکرش رو سنگ و خاک کشیده میشد... چاره ای نبود, اگر این کارو نمی کردیم زبونم لال میوفتاد دست تکفیریها. رضا توی عشق به حضرت رقیه(س) سوخت... رضا پیکرش تو مسیر شام روی سنگ و خار کشیده شد...درست مثل بجه های اهل بیت... رضا زنده موند و زخم  این سنگ و خار رو تحمل کرد و بعد روحش پر کشید و آسمونی شد... رضا الان خوب میفهمه غم حضرت رقیه(س) رو که توی همون بیابونها می کشوندنش رو زمین.... فرمانده می گفت این مسیری که پیکر رضا کشیده شد روی زمین همون مسیر ورود اهل بیت به شام هستش... خاطره ایی از شهید مدافع حرم رضا دامرودی

🌷برای دخترش نامه فرستاد، نوشته بود: دخترم شاید زمانی فرا رسد که قطعه ای از بدنم هم به تو نرسد،تو "مانند رقیه امام حسین (ع)" هستی.آن خانم لااقل سر پدرش به دستش رسید ،ولی حتی یک تکه ازبدن من به دست شما نمی رسد. آرزویش این بود که اگر شهادت نصیبش شود مفقودالاثر باشد."چون قبرحضرت زهرا(س)هم گمنام است..."
برشی از زندگی شهید محمد رضا عسگری

🌷لبیک: «من به ولی فقیه خودم که نایب بر حق امام زمان (عج) من است، لبیک گفتم. مگر دختر من از حضرت رقیه عزیزتره؟ مگر پسر من از علی اصغر مهم‌تره؟ جانم، مالم، همسرم، مهلا، علی، همه و همه فدای بی بی زینب (س).»
برشی اززندگی شهید مدافع حرم حسن غفاری

🌷دختر من که از 💗رقیه(س)💕 امام حسین(ع) عزیزتر نیست!👇
روز اعزام بود. شهید غلامعلی رجبی توی حیاط نشسته بود و دختر سه ساله‌اش را بغل گرفته بود. یکی از بچه‌ها پرسید 👈آقا غلام، جبهه بری تکلیف دخترت چی میشه؟...😰 محکم جواب داد 👈دختر من که از رقیه (س)👈 امام حسین(ع) عزیزتر که نیست!💕
#کتاب_شهدا_و_اهل_بیت
#ناصر_کاوه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💥دختر من که از 💗رقیه(س)💕 امام حسین(ع) عزیزتر نیست!👇

💢روز اعزام بود. شهید غلامعلی رجبی توی حیاط نشسته بود و دختر سه ساله‌اش را بغل گرفته بود. یکی از بچه‌ها پرسید 👈آقا غلام، جبهه بری تکلیف دخترت چی میشه؟...😰

💢محکم جواب داد 👈دختر من که از رقیه (س)👈 امام حسین(ع) عزیزتر که نیست!💕
#کتاب_شهدا_و_اهل_بیت
#ناصر_کاوه
#یکم_شهریور_روز_پزشک_گرامیباد💥

شهید دکتر محمد علی رهنمون
تاریخ تولد: ۱۳۳۶
تاریخ و محل شهادت: ۶ اسفند۱۳۶۲ طلائیه
سطح تحصیلات: پزشک
مسئولیت : مسئول بیمارستان صحرایی
🌷روحش شاد و یادش گرامی باد...
💥محمدعلی صبح‌ ها بعد از نماز قرآن
می‌خواند. اگه دخترمون بیدار بود، می‌گرفتش توی بغل ؛ اگه هم خواب بود ، کنارِ رختخوابش می‌نشست و می‌گفت: اینـجا قـرآن می‌خوانم، می‌خواهم چشم و گوشِ بچه ‌ام از الان به این چیزها عادت کنه...👌
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصر_کاوه
💥روز پزشک در ایران
تاریخ دقیق روز پزشک در ایران ۱ شهریور ماه می باشد که زاد روز پزشک بزرگ ایرانی ابن سینا نیز می باشد👇

💢تقدیم به تمام مدافعان سلامت:👇

💥دکتر جراحی که رگهای پسر شهیدش را بوسید😭

🌺 ... چند دقیقه بین شهدا گشتند تا اینکه یک جنازه را روی خاک، روبه‌روی دکتر قرار دادند و گفتند: 👈 این پیکر آقامجید شماست. جنازه سر نداشت اما رگ‌های گلویش پیدا بود😭 دکتر دوزانو روی زمین نشست و به جیب لباس مجید که خونی بود، خیره شد. روی یک تکه پارچه سیاه کوچک، نوشته شده بود مجید ابوترابی. خم شد و رگ‌های گلوی مجید را بوسید و کنار پیکر پسرش سجده شکر بجا آورد...😢

🌺...این فقط فصل شهادت تنها پسر دکتر را از زندگی پرفرازونشیبی برایتان روایت کردیم؛ بخشی که گویای عمق شخصیت قوی وی بود که هشت سال در اورژانس‌های خط مقدم جبهه‌ها با انجام سخت‌ترین و حساس‌ترین عمل‌های جراحی، جان رزمنده‌های بسیاری  را که زنده ماندن شان به دقیقه‌ها وابسته بود، نجات داد...😰

🌺... در گلستان شهدای نجف‌آباد، چهار قبر کنار هم بودند. دوتا از قبرها خالی بودند. وقتی پیکر مجید را به گلستان شهدا آوردند، دوستش از وسط جمعیت خودش را به دکتر ابوترابی رساند و او را سر دو قبری که کنده شده بود برد و گفت: آقای دکتر! مجید را این‌جا توی این قبر به خاک بسپارید😇 دکتر گفت: چرا پسرم؟!

🌺... جوان جواب داد:ما چهار نفر بودیم که شب‌های جمعه می‌آمدیم گلزار و سر مزار شهدا دعای کمیل می‌خواندیم. بعد از دعاچند دقیقه‌ای در این چهار قبر کنده‌ شده می‌خوابیدیم.رسول، توی همان قبری که همیشه می‌خوابید، دفن شده...😭 علی ابراهیمی، دوست دیگرمان هم همین‌طور😨 حالا مجید آمده...بعد به قبر وسطی اشاره کرد و ادامه داد:👇
قد مجید بلند بود و داخل این قبر که می‌خوابید، سرش را به یک طرف خم می‌کرد. همیشه هم می‌گفت: 👈 بچه‌ها باید سر من از تنم جدا شود تا این قبر اندازه‌ی من بشود...وهمین طور هم شد و موقع دفن مجید در قبر جاشد👈 چون سر به بدن نداشن😭هنوز چهل مجید نشده بود که دکتر برگشت به اورژانس خط مقدم برای انجام وظیفه ...😔

#کتاب_خاطرات_دردناک
#ناصر_کاوه
#نوکر_با_اخلاص_سیدالشهدا(ع)
🌷حسینه ای بود در اصفهان که محسن 2 سال خادم اونجا بودند. محسن 60 کیلومتر هر شب از نجف آباد میومدند حسینیه، نماز مغرب را آنجا می خواند. ایشان جزو خادمان اونجا بودند، کاراشو انجام می داد و برمی گشت. محسن دو تا شرط برای خادمی در حسینیه گذاشته بود. اول اینکه  منو جایی بزارین که جلوی چشم نباشم. دوم هم اینکه هر چی کار سخت هست بدین به من انجام بدم... (معمولا دیگهای غذا را می شست) بعضی شبها مسئول حسینیه به محسن می گفتند: آقا محسن! ببخشید، خیلی خسته شدید. شرمنده هستم... ولی محسن در جواب می گفت: این کارا که چیزی نیست!👈 "برای امام حسین (ع) فقط باید سر داد." نیت محسن این بود که در حسینیه نوکریش دیده نشود، ولی خدا کاری  کرد که در تمام کشورهای اسلامی عراق، سوریه، نیجریه و غیره... دیده شد و شهید حججی جهانی شد. "محسن با اخلاص در نوکری اباعبدالله(ع) رضایت خدا را کسب کرد و شد دردانه ی خدا..."
#کتاب_شهداواهل_بیت #ناصر_کاوه