زندگی با ایشان،
#زندگی راحتی نبود!
#سخت بود، ولی به سختی اش می ارزید!
علی خیلی وقت نمی کرد که در خانه کنار من و بچه هایش باشد، ولی همان وقت کمی هم که پیش ما بود، وجودش به ما
#آرامش می داد!
#مهربانی اش،
#ایمان اش و
#قدرشناسی اش!
یک روز
#جمعه صبح دیدم پایین شلوارش را تا کرده زده بالا، آستین هایش را هم!
پرسیدم:
حاج آقا!
چرا این طوری کرده ای؟
رفت طرف
#آشپزخانه.
گفت:
به خاطر
#خدا و برای
#کمک به شما!
رفت توی آشپزخانه و
#وضو گرفت و بعد هم شروع کرد به جمع و جور کردن!
رفتم که نگذارم، در را رویم بست و گفت:
#خانم!
بروید بیرون!
#مزاحم نشوید!
پشت در
#التماس می کردم:
حاج آقا!
شما رو به خدا بیا بیرون!
من
#نارحت می شوم!
#خجالت می کشم!
شما را به خدا بیا بیرون!
می گفت:
چیزی نیست.
الان تمام می شود، می آیم بیرون!
آشپزخانه را مرتب کرد،
ظرف ها را چید سرجایشان،
روی اجاق گاز را مرتب کرد،
بعد شلنگ انداخت و کف آشپزخانه را شست!
آشپزخانه مثل دسته ی
#گل شده بود!
#شهیدعلی_صیادشیرازی@shahdanzende