🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹

#عباس_بابایی
Канал
Логотип телеграм канала 🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹
@shahdanzendeПродвигать
77
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,93 тыс.
видео
4,02 тыс.
ссылок
#حجاب_شهادت_مطیع_ولایت اینها را فراموش نکنیم ،همیشه در حال #جهادیم و راه #شهادت باز است. وای اگر از این قافله عقب بمانیم 😔 . تبادلات: @E57l64 لطفا اگر بخاطر شهدا عضو کانال میشید پس لفت ندید شهداارزشمندند بمون باشهدا رفیق شو رفیق❤❤
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روحانی: 7 سال مسئول پدافند هوایی بودم، در مخیله ام نمی گنجد که یک هواپیمای مسافربری در روت هوایی و در کنار فرودگاه بین المللی مورد اصابت قرار بگیرد.
در زمان جنگ هم چنین اتفاقی نیفتاده بود
باید در عذرخواهی از مردم، شفاف، صادق و روان باشیم.

پ.ن: جناب رئیس جمهور یادشون رفته که سال ۶۶ هم شهید #عباس_بابایی رو پدافند خودمون زد!

اونموقع رئیس پدافند هوایی جناب #حسن_روحانی بود، هر چه گشتم از #عذرخواهی آقای #روحانی در سال۶۶ و زمان مسئولیتشان به عنوان رئیس پدافند چیزی پیدا نکردم!

البته ایشون و دولتشون کلا عادت دارن
همیشه گناهشون رو گردن دیگران میندازن .. ۶ ساله که #اقتصاد کشور رو با تفکر #لیبرالی به سمت نابودی کشوندن و مقصر رو یا #ترامپ نشون میدن یا دولت قبل!!

اونی که جمعه گرونی بنزین رو متوجه شده باشه، بعد از ۳۲ سال از شهادت شهید بابایی هم میگه: کی بود؟ کی بود؟ من نبودم.....
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رفتی جهنم بگو منو عباس فرستاده!

🔹15 مرداد، سالروز شهادت #عباس_بابایی

🔸برشی از انیمیشن #نبرد_خلیج_فارس

@shahdanzende
#زندگینامه_شهید_عباس_بابایی

نام : #عباس_بابایی

نام پدر : #اسماعیل 

تولد : 14 آذر 1329

محل تولد : قزوین

راه یابی به دانشکده خلبانی نیروی هوایی : 1348

اعزام به آمریکا جهت تکمیل دوره خلبانی : 1349

بازگشت به ایران : 1351

ازدواج با صدیقه (ملیحه ) حکمت: 4 شهریور 1354

فرماندهی پایگاه هشتم هوایی اصفهان (ارتقاء از درجه سروانی به درجه سرهنگ دومی) : 7/5/1360

معاون عملیات نیروی هوایی تهران (ترفیع به درجه سرهنگ تمامی) : 9/9/1362

افتخار به درجه سرتیپی : 8/2/1366

تاریخ شهادت : 15 مرداد 1366

محل دفن : گلزار شهدای قزوین

طول مدت حیات : 37 سال

نحوه شهادت : اصابت گلوله به پیکرش در حین انجام عملیات برون مرزی

شهید عباس بابایی، بزرگ مردی که در مکتب شهادت پرورش یافت ؛ مجاهدی که زهد و تقوایش بسان دریایی خروشان بود و هر لحظه از زندگانیش موج ها در برداشت. مرد وارسته ای که سراسر وجودش عشق و از خودگذشتگی و کرامت بود، رزمنده ای که دلاور میدان جنگ بود و مبارزی سترگ با نفس اماره ی خویش. از آن زمان که خود را شناخت کوشید تا جز در جهت خشنودی حق تعالی گام برندارد. به راستی او گمنام، اما آشنای همه بود. از آن روستاییِ ساده دل، تا آن خلبان دلیر و بی باک. 
شهید بابایی در 14 آذر سال 1329، در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. دوره ی ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال 1348، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد. شهید بابایی در سال 1349، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت. طبق مقررات دانشکده می بایست به مدت دو ماه با یکی از دانشجویان آمریکایی هم اتاق می شد. آمریکایی ها، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان می کردند، اما واقعیت چیز دیگری بود.چون عباس در همان شرایط تمام واجبات دینی خود را انجام می داد، از بی بند و باری موجود در جامعه آمریکا بیزار بود. هم اتاقی او در گزارشی که از ویژگی ها و روحیات عباس نوشته، یادآور می شود که بابایی فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی تفاوت است. از رفتار او بر می آید که نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی می باشد و شدیداً به فرهنگ سنتی ایران پای بند است. همچنین اشاره کرده که او به گوشه ای می رود و با خودش حرف می زند، که منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است. خود وی ماجرای فارغ التحصیلی از دانشکده خلبانی آمریکا را چنین تعریف کرده است: «دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند، تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده، که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود، ژنرال آخرین فردی بود که می بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر می کرد. 

او پرسش هایی کرد که من پاسخش را دادم . از سوال های ژنرال بر می آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت، زیرا احساس می کردم که رنج دوسال دوری از خانواده و شوق برنامه هایی که برای زندگی آینده ام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می خوانم. ان شاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه ای از اتاق رفتم و روزنامه ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه می دهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی می نشستم از ژنرال معذرت خواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه می کردی؟ 

گفتم: عبادت می کردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعت های معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم. ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالر، جلسه تعطیل شد و اشک در چشمان حاضرین به خص
پست به مناسبت سالگرد #شهادت بزرگ مرد نیروی هوایی #ارتش_جمهوری_اسلامی_کشورم_ایران
#درود_بر_تمام_دلاور_مردان_ایران_زمین
بیست و نهمین سالگرد شهادت #عباس_بابایی

دوره خلباني ما در آمريكا تمام شده بود، اما به خاطر گزارش‌هايي كه در پرونده خدمت من درج شده بود، هنوز تكليفم روشن نبود و به من گواهي‌نامه نمي‌دادند
يك روز به دفتر مسؤول دانشكده، كه يك ژنرال بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. از من خواست كه بنشينم. پرونده‌ام روي ميز بود. ژنرال آخرين كسي بود كه بايد نسبت به قبول يا رد شدنم اظهار نظر مي‌كرد. ژنرال شروع كرد به سؤال. از سؤال‌ها برمي‌آمد كه نظر خوشي نسبت به من ندارد. اين برايم خوشايند نبود. چون احساس مي‌كردم رنج دو سال دوري از خانواده و شوق برنامه‌هايي كه براي زندگي آينده‌ام در سر داشتم، همه در حال محو شدن و نابودي است اگر به نتيجه نمي‌رسيديم، من بايد دست خالي و بدون دريافت گواهينامه خلباني به ...  ايران برمي‌گشتم. در اين فكرها بودم كه در اتاق به صدا در آمد و شخصي اجازه خواست داخل شود. با اجازه ژنرال مرد تو آمد و بعد از احترام ژنرال را براي كار مهمي، به بيرون اتاق برد. با رفتن ژنرال، من لحظاتي را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه كردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم؛ كاش در اين‌جا نبودم و مي‌توانستم نماز را اول وقت بخوانم

رفته رفته انتظارم براي آمدن ژنرال طولاني شد. با خودم گفتم كه هيچ كار مهمي بالاتر از نماز نيست؛ همين‌جا نماز را مي‌خوانم؛ إن‌شاءالله كه تا نمازم تمام نشود، نمي‌آيد. بلند شدم به گوشه‌اي از اتاق رفتم و روزنامه‌‍اي را كه همراه داشتم به زمين انداختم و مشغول شدم. اواسط نماز بودم كه متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه كنم؟ نماز را ادامه بدهم يا بشكنم؟ بالاخره گفتم؛ نمازم را ادامه مي‌دهم هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام كردم و بلند شدم آمد طرف ميز ژنرال. در حالي كه بر روي صندلي مي‌نشستم، از ژنرال معذرت خواهي كردم. ژنرال
پس از چند لحظه سكوت، نگاه معناداري به من كرد و گفت
چه‌كار مي‌كردي ؟
گفتم: «عبادت مي‌كردم »
گفت: «بيشتر توضيح بده »
گفتم: «در دين ما دستور بر اين است كه در ساعت‌هاي معين از شبانه  روز بايد با خداوند به نيايش بپردازيم. چون الآن هم زمان آن فرا رسيده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده كردم و اين واجب ديني را انجام دادم »
ژنرال با توضيحات من سري تكان داد و گفت: «همه اين مطالبي كه در پرونده تو آمده، مثل اين كه راجع به همين كارهاست، اين طور نيست ؟»
گفتم: «همين طور است !»
لبخند زد. از نگاهش خواندم كه از صداقت و پاي‌بندي من به سنت و فرهنگ خودم خوشش آمده. خودنويس را از جيبش بيرون آورد و با خوش‌رويي پرونده‌ام را امضا كرد. با حالتي احترام آميز از جايش بلند شد، دستش را به سوي من دراز كرد و گفت: «به شما تبريك مي  گويم. شما قبول شديد. برايتان آرزوي موفقيت دارم !»
متقابلاً از او تشكر كردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم به اولين محل خلوتي كه رسيدم، به پاس اين نعمت بزرگ كه خداوند به من عطا كرده بود، دو ركعت نماز شكر خواندم






ڪاناڸ رفتـــــــــــــــــــند تا بمانــــــــــــــیم 👇💠👇
.
https://telegram.me/joinchat/BtTZiz3CqoNSUbpntwiRfg
🍃🌺
🎾 #نحن_الغالبون ✌️

شهيد بابايى به روايت رهبر انقلاب

🔘 سال 61 شهيد #عباس_بابايى را گذاشتيم فرمانده پايگاه هشتم شكارى اصفهان. درجه‌ اين جوان حزب‌اللهى سرگردى بود، كه او را به سرهنگ تمامى ارتقاء داديم. آن‌وقت آخرين درجه‌ ما سرهنگ تمامى بود. مرحوم بابايى سرش را مى‌تراشيد و ريش مى‌گذاشت. بنا بود او اين پايگاه را اداره كند. كار سختى بود. دل همه مى‌لرزيد؛ دل خود من هم كه اصرار داشتم، مى‌لرزيد، كه آيا مى‌تواند؟ اما توانست. وقتى #بنى‌صدر فرمانده بود، كار مشكل‌تر بود. افرادى بودند كه دل صافى نداشتند و ناسازگارى و اذيت مى‌كردند؛ حرف مى‌زدند، اما كار نمى‌كردند؛ اما او توانست همان‌ها را هم جذب كند. خودش پيش من آمد و نمونه‌يى از اين قضايا را نقل كرد. خلبانى بود كه رفت در بمباران مراكز بغداد شركت كرد، بعد هم شهيد شد. او جزو همان خلبان‌هايى بود كه از اول با نظام ناسازگارى داشت.

✳️ شهيد عباس بابايى با او گرم گرفت و محبت كرد؛ حتى يك شب او را با خود به مراسم #دعاى_كميل برده بود؛ با اين‌كه نسبت به خودش ارشد هم بود. شهيد بابايى تازه سرهنگ شده بود، اما او سرهنگ تمام چند ساله بود؛ سن و سابقه‌ خدمتش هم بيشتر بود. در ميان نظامى‌ها اين چيزها خيلى مهم است. يك روز ارشديت تأثير دارد؛

💠 اما او قلبا و روحا تسليم بابايى شده بود. شهيد بابايى مى‌گفت ديدم در دعاى كميل شانه‌هايش از گريه مى‌لرزد و اشك مى‌ريزد. بعد رو كرد به من و گفت: عباس! دعا كن من شهيد بشوم! اين را بابايى پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گريه كرد. او الان در اعلى‌عليين الهى است؛ اما بنده كه سى سال قبل از او در ميدان مبارزه بودم، هنوز در اين دنياى خاكى گير كرده‌ام و مانده‌ام! ما نرفتيم؛ معلوم هم نيست دستمان برسد. تأثير معنوى اين‌گونه است. خود #عباس_بابايى هم همين‌طور بود؛ او هم يك انسان واقعا مؤمن و پرهيزگار و صادق و صالح بود.

عشق است بر آسمان پریدن
صد پرده به هر نفس دریدن
اول نفس از نفس گسستن
اول قــدم از قـــدم بریدن
نادیده گرفتن این جـهان را
مر دیده خـویش را بـدیدن

🗓 15 مرداد66 مصادف با عید قربان شهید #عباس_بابایی به قربانگاه عشق شتافت..

○°•.________________________________
💯 کمپین #متوسلیان_را_آزاد_کنید @shahdanzende