🍂🌸🍂🍂🌸🍂🌸🌸❎ #قصە "
#مزرعە_سبز_فلک"
🔺#اثر#استاد_سعید_دارایی🔸#قصە👇👇👇👇دهكدهای قديمی است. با كوچه و سنگ و درختانی كه پر از پرندهاند. چشماندازش بيشهی
سبز طويلی كه بیگمان رودخانهای زير دامنش مخفی است. اينها را همه در فاصلهی پلك به هم زدنی میبينم. در مكانی كه حضور در آن برايم عجيب مینمايد. مهلت نمیدهد كه به اين حضور خو كنم. قبل از ديدنش صدای گلنگدنش را میشنوم. از پشت ديواری داخل كوچه میپرد و راهم را سد میكند. لولهی تفنگش درست سمت قلب من است. درنگی در چشمهاش كافی است تا بفهمم بیانعطاف تر از اين حرفهاست كه بشود با تكان ابرويی يا اشارهی دستی متوجهاش كرد كه لابد اشتباهی بزرگ پيش آمده است. انگشتش سمت ماشه میرود. بهترين چاره دويدن است. سربالايی كوچه را میدوم و مفری میجويم. چپ و راست میدوم تا مگر شليك احتمالیاش درصدي از اصابت گلوله را پايين بياورد. زنی از من عبور میكند. كوزه به دوش. با لباسی بلند و رنگارنگ. صدای شليك ميخكوبم میكند. سوزشی در فقراتم حس نمیكنم. بر میگردم. زن و كوزه بر زمين يكی شدهاند. فشنگی ديگر از جيب درمیآورد. مهلتی نيست. زن آه میكشد. نمیتوانم رهايش كنم. زير بالهای خيسش را میگيرم و به كوچهای تنگ میپيچم. به خرابهای داخل میشوم. زن را روی تودهای علف خشك میخوابانم. نيمی از تيركهای سقف ريخته و نیها از دست، از پا، از كمر شكستهاند. كنار زن دراز میكشم. نفسم را حبس میكنم. صدای پاش گرد خرابه میپیچد. انگشتان زن را میفشارم. سايهاش داخل خرابه میافتد. روی گوشهای سالم از سقف میايستد. و نشانه میرود.
🌱 #سعید_دارایی🍂 در پست بعدمنتظر تحلیل ونقد داستان باشید