#یک_اربعین_گذشت #دل_نوشته ﻳﻜﻲ اﺯ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ ﺷﻬﺪا :
چند ســال بود دلم میخواس برای خادمی،جنوب برم ... خلاصه دی ماه پارسال یعنی ۹۴ ثبت نام کردم و قبول شدم ...پیامک اومد [جمعه ۳۰ بهمن فراخوان خادمین شهدا]
رفتم اون روز ...قرائت قرآن که تموم شد یه آقایی اومد برای سخنرانی ...فامیلیشونو نمیدونستم تا اخر سخنرانی ...
صوت [سینا....سینا....عباس...
سیناجان بگوشی...
سینا جان جای همه شما خالیه...حرم بی بی زینب چه صفایی داره ...
سینا جان ....همه عباس حرم حضرت زینب باشید ...]
پخش میشه
حاجـــــی نمیدونم اون لحظه چه حسی داشتی .به چی فکر میکردی . ولی حضرت زینب چه خوب دستتو گرف ...
بعد تموم شدن این صوت ...شروع به صحبت کردے
قصه و غصه های راهیان نورو گفتی ...خادم اتوبوسی ..اینکه خادم باشید توی گلزار های شهرتون کمتر از خادمی جنوب نیست...
تک تک حرفای اون روز یادمه...خاطره خنده دار از فرار خادمین ...مجذوب صدای پر از آرامش و دلنشین شما شده بودم...اسم و فامیلی رو از لباس پاسداریتون حفظ کردم ...{محـــــمد بلبـــــاسے}
گذشت ... ۱۵ اسفند ...اردوگاه
شهید باکری خرمشهر ...شما هم اومدی ...خادمی شما و خادمی من کجا ...
حاجے خوش به حال کسایی که اون شب از دست شما شربت خوردند ... حاجے یادم نمیره یه شب که زائر زیاد بود تا صب بیدار موندی تا مراقب همه چیز باشی ....حاجے یادم نمیره اخر شب بود وقتی اومده بودی سالن غذاخوری خواهران ببینی چیزی کم و کسر نیست ...[به قول بچه ها] مامان جمع ازتون چفیتونو خواست...گفت چفیه رهبر رو میگیرن تبرک ، من چفیه شما رو میخام گفتے من مقامی نیستم اما با این حال چفیتو دادی ...
.
.
اره حاجی ما دیگه شدیم نسل
شهید دیده ... و خدارو شکر میکنم و از شهدا ممنونم که اولین دوره خادمیم منو با شما آشنا کردن و من واقعا تازه این رو جمله درک کردم که شهـــادت لیاقت میخواد ...هرکسی لایق نیست ... و واقعا باید مزد این همه سال کار با اخلاص و بی ریاییت رو باشهادت میگرفتی ...
#شهادتت مبارک فرمانده
بی تو شلمچه دلش میگیرد ... موقع بازگشت همه مارو از زیر قرآنی که خودت بالای سرمون داشتی رد کردی .. سال بعد خادما چیجوری توی اردوگاه
شهید باکری کار کنند وقتی صحنه به صحنش خاطره ای از توست ...
#شهید_محمد_بلباسی🔹🔸🔹🔸🔹🔸