یادداشتهای پرولتر جوشکار
توی فیلمها یا داستان کتابها معمولاً هنگام مرگ از مقابل چشمهای میرنده، سلسله خاطرات و صحنههایی رد میشود.
اگر اینطور باشد یکی از صحنههایی که همیشه در خاطر من هک شده، مربوط به جمعآوری ضایعات توسط کودکانی چندساله با پاهای برهنه در میان پشتهٔ زبالهجاتی است که شهرداری شهرستانی در جنوبیترین نقطهٔ خوزستان در چند روستای حومه تلنبار کرده بود. (مثلاً معدوم سازی زباله!)
کار ما فيت و جوش لولههای قطور با قطر چندمتری بود که در یک مسافت کیلومتری قطار شده بودند و در نقطهای از کنار زبالهها میگذشت که آکنده از انواع مگس حجیم و حشرات موذی خطرناک بود و ما به شالهایمان گازوییل میزدیم تا از آنها مصون باشیم. اما هوای داغ مماس بر گازوییل صورتمان را میسوزاند.
تحت چنان شرایطی کودکان به جمعآوری ضایعات در کوه زبالهها مشغول بودند و مگسها بر سر و رویشان جولان میدادند.
و این صحنه:
زمینهای خشک فلاحی، پدران ضایعات فروش، مادران در فضای بسیار آلودهٔ حیاتها با گاومیشهای مریض و لنبیات بیرونقشان دست و پنجه نرم میکردند که به اصطلاح خوابگاه ما، سوئیتی ۱۰۰ متری با پنجاه تا کفشِ کار جوشکارهای هفشجانی در هر جایش نسبت به آن قصر شاهانه بود.
#یادداشتهای_پرولتر_جوشکار
@setizmonthly