☕️🍰☕️🍰🍰☕️🍰☕️🍰🍰#رمان #عاشقانه_اسلامی #قسمت چهارم-: امام علی تنها تنها چه حالی می کردا ...
بارون نم نم می بارید...
🌧سه تا خونه ي بعدي رو هم به همین منوال پشت سر گذاشتیم و بارش شدید و شدیدتر شد ...
راه افتادیم دستمو گرفت،قدم هامون رو تند تر کردیم...یه زوج وارد کوچه شدن بچه بغل خانومه بود و می دویدن
از کنارمون که رد شدن نگاهم خیره موند به کفشاي پاره ي مرد !!!
ایستادم...
محمد هم دید؛جز یه پیرهن رنگ و رو رفته هیچی تنش نبود . حتی تن بچه
اش !
محمد -: داداش ...
واستادن ...
-: جانم ؟ ...
🤔محمد به سرعت بارونیش رو در آورد و انداخت رو دوشش .
😉محمد -: سرما میخوري ... ما ماشینمون همینجاست ...
🙂بارونی از رو دوشش برداشت .
-: نه نه ... احتیاجی نیست ...
محمد باز انداخت رو سرش ...
-: بدو که خانومت خیس شد ...
🙃 نمی رفت..من هم کتم رو درآوردم و بدو بدو رفتم و انداختمش رو سر بچه .
مرد -: خدا از بزرگی کمتون نکنه ...
😇محمد خندید .
😊محمد -: بدو داداشم تا سرما نخوردي ...
دوید سمت همسرش .
محمد -: میدونم زیادي جو گرفتتم ... ولی می خوام تا آخرش برم ... هر چه بادا باد ...
خم شد و کفشاشو در آورد... بدون لحظه اي معطلی من هم درشون آوردم.
دستمو بوسید و دوید دنبالشون .
کفشا رو گذاشت جلو پاشون و بدون این که فرصت کوچکترین عکس العملی بهشون بده ، به سرعت برگشت سمتم ...
🏃دستش رو تو هوا تکون می داد ...
👋محمد -: فقط دعامون کن ...
😉#ادامه_دارد @sefid_pooshan