همين خرمايي كه مشتی اش انساني را سير نمی كند، آن زمان يك دانه اش در دهان چهل انسان مي گشت تا چهل مرد را در مرز ميان زندگی و مرگ ايستاده نگاه دارد .من شير آميخته به اندوه مادرم خديجه را در كوران و تلاطم اين دردهاي درهم پيچيده نوشيدم. سفره چشم اهل دره روزها و روزها منتظر می ماند تا مگر محموله خوراكي از ميان چنگال های محاصره كنندگان شعب عبور كند و از لابلای سنگ و كلوخ های دامنه ،به سلامت بگذرد و چند روز قناعت آميز را پر كند. دوران شعب پيش از آنكه طاقت زندانيان به سرآيد تمام شد، اما آنچه تمام نشد، آسيب ها و آزارهايي بود كه برجسم و جان پيامبر فرود مي آمد. اين بارهای طاقت فرسا تا آن زمان كه مادرم خديجه حيات داشت بسيار هموارتر مي نمود. وقتي پيامبر پا از درگاه خانه به درون می گذاشت، ملاطفت ها، مهربانی ها، همدردي ها و دلداری های مادرم آن چنان او را سبک بال می كرد كه پدرم حتي تا وقت وفات هم او را به ياد مي آورد و گهگاه در فراق او می گريست. يادم نمی رود، يكبار عايشه از سر حسادت، نام مادرم را به تحقير برد و پدرم آنچنان بر او نهيب زد كه عايشه، هيچگاه ديگر جرأت نكرد در حضور رسول الله، از مادرم بی احترام ياد كند. خبر رحلت مادر، براي من بسيار دردناک بود بخصوص كه زخم شعب ابی طالب هنوز التيام نيافته بود و اندوه تنهايي پدرم كاستي نپذيرفته بود. من وقتي به يكباره جاي مادرم را در خانه، خالي يافتم سرآسيمه و آشفته موی به دامن پدر آويختم كه: مادرم كجاست؟!...