شب ها را در منازل بين راه به نماز و تهجد و عبادت مي پرداختيم و روزها را راه می رفتيم . كفار و مشركين كه از كف دادن پيامبر برايشان سنگين و گران تمام شده بود، بدشان نمی آمد كه از ميانه راه بازمان گردانند و به گروگانمان بگيرند. هنوز تا مدينه بسيار مانده بود كه اسود غلام ابوسفيان راه را بر ما گرفت و گفت: من فرستاده ابوسفيانم و مأمورم كه راه را بر شما ببندم تا او خود، سررسد. بدنهاي زنان كاروان چون بيد می لرزيد و نگراني و اضطراب بر دلهايشان چنگ مي انداخت😧، اما دل من به علی و خدای علی محكم بود.💪 علي مرتضی به صلابت كوه ايستاد🏔و فرياد كشيد: ما بايد به مدينه برويم، در راهِ رفتن به مدينه، من هر مانعي را از سر راه برخواهم داشت، حتي اگر اين مانع، اسود، غلام ابوسفيان باشد، جان خود را بردار و راه خود را پيش گير. اسود تمكين نكرد، علي مرتضی دوباره هشدار داد، مؤثر نيفتاد، سه باره او را بر جان خويش ترساند، سخت سری كرد. حضرت، شمشير🗡 از نيام بركشيد و در پي جنگ سختي جسد او را بر جاي گذاشت و كاروان را دوباره حركت داد. هنوز راه چنداني نپيموده بوديم كه ابوسفيان، بر سر راه سبز شد👿...