برگرد ای بهار! که در باغهای شهر
جای سرود شادی و بانگ ترانه نیست
جز عقدههای بستهٔ یک رنج دیرپای
بر شاخههای خشک درختان جوانه نیست
برگرد و راه خویش بگردان ازین دیار
بگریز از سیاهی این شام جاودان
رو سوی دشتهای دگر نِه که در رهت،
گستردهاند بسترِ موّاجِ پرنیان.
این شهر سرد یخزده در بستر سکوت
جای تو ای مسافر آزرده پای! نیست
بند است و وحشت است و درین دشت بیکران
جز سایهٔ خموش غمی دیر پای نیست
دژخیم مرگزای زمستانِ جاودان
بر بوستان خاطرهها سایهگستر است
گلهای آرزو، همه، افسرده و کبود
شاخ امیدها، همه بیبرگ و بیبر است
آنجا برو که لرزش هر شاخه –گاه رقص–
از خندهٔ سپیدهدمان گفتوگو کند
آنجا برو که جنبش موج نسیم و آب
جان را پر از شمیم گلِ آرزو کند
آنجا که دستههای پرستو، سحرگهان،
آهنگهای شادیِ خود ساز میکنند
پروانگانِ مست، پر افشان به بامداد،
آزاد، در پناهِ تو پرواز میکنند
آنجا برو که از سرِ هر شاخسار سبز
مست سرود و نغمهٔ شبگیر میشوی!
برگرد ای مسافر از این راه پر خطر!
اینجا میا که بسته به زنجیر میشوی!
@Sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂برگرد ای بهار#شفیعی_کدکنی