#آخرین_آغوشهیچ گلولهای رها نشد، مگر آنکه قلبی را به نشانه رفته باشد.. قلبی که میتوانست مملو از رازهای عاشقانۀ معشوقهای باشد که گلهای اقاقیایش بر دهانۀ هر نگاهی آویزان است.. در این عصرِ تراژیک چارۀ دیگری نبود، جز باختنِ تمامِ آنچه به قمار گذاشته بودیم و دل سپردن به ضربانِ ناهمگونِ عقربههای هستی.. ما در سوءتفاهمی رنگ و رو باخته آنچنان اسیرِ امرِ واقع شدیم که بیمعنایی تا بیخِ گوشمان ریشه دواند و اینگونه بود که بر تَلی از آنچه که از کف داده بودیم به عزا نشستیم.. در این جهانِ عاری از عشق و بوسه بود که رابطهها بر زیر چکمههای بیاصالتی لگدمال شدند..
بنا به روایت دوباتن، بالای سر هر داستانِ عاشقانهای، این تفکر ، هرچند وحشتناک و نادانسته، آویزان است که چگونه پایان مییابد، درست به این میماند که در عینِ سلامت بکوشیم تا به مرگ بیندیشیم.. اینجا همه چیز علیهِ عشق است، ما آدمهای خاکستری خواسته یا ناخواسته به تیر و تازیانۀ تقدیرِ جفاپیشه تن سپردیم و این آخرین چشماندازی بود که برابرمان تصویر شد، ما در این سلاخخانه به نامِ قربانی ورود کردیم و گردن به چاقویِ سلاخ سپردیم.. حقیقت چنان جانانه شلاقی بر این پیکرههای نیمهجان نواخت که امروز هیچ رنگ و رویی بر زندگانیِ ما نیست، بیآغاز و بیپایان، بی عشق و بیچاره، چه شد که چنین رانده شدیم! چه شد که بی حضورِ نوازشِ عشق در این ماتکده زیستیم! شاید در عصری که گلولهها هیچ مأمنِ امنی جز قلب یک سرباز برای خود نمییابند، سخن از عشق به غایت گزاف و بیهوده باشد.. کنون، عشق همان بیگانهایست که فرسنگها از این شهرِ سیمانی فاصله گرفته و امروز با پیکرههایی نیمهجان مواجهیم که به شدت به عشق بیاشتهایند..
بنا به گفته کُلویل زندگی ذاتاً خطرآفرین است، ما در جهانی به غایت تیره و تار مشغول زندگانی هستیم و تشویش، طبیعتِ این جهانِ آلوده به اضطراب است.. اینجا و در قابی که الکساندر کُلویل قلم زده، دو تن، در شهری رنگ و رو باخته، تمرینِ عشق میکنند.. در اضطراری که او بر قابِ خود نشانده است، لبهایی به هم ساییده شده و جهان بر قامتِ عشقی مضطرب خیره مانده است.. لحظۀ عزیمت نزدیک است و عشق بر آخرین ایستگاهِ هستی انتظار یک فراق دیرینه را میکشد.. کُلویل عاشق و معشوقهای را فارغ از هیاهویِ این جهانِ خونین بر ایستگاهِ قطاری به هم میرساند که در پاردوکسی تمام عیار فراق و وصال بر هم آغشته میشوند و عاشق در حالی معشوقهاش را میبوسد که سوتِ قطار، نوای ناقوس جنگ را به گوشها می رساند.. اینچنین است که این عشقِ مضطرب چمدانش را آمادۀ نبردی میکند که هر آن ممکن است او را تا مرز انهدام به پیش ببرد...
مشخص نیست که سربازِ جوان در ایستگاهِ قطار، در حالِ آمدن است یا رفتن، تنها به نظر میرسد که کلویل با انتخابِ رنگها و در عرصهای نمادین، عشق را در گذرگاهی خاکستری به دستِ عبور میسپارد.. او عشق را به میانجیِ حضورِ فراغ، دو تکه می کند، نیمه ای که می رود و نیمه ای که میماند و بر فقدانش اندیشه میکند.. اینجا و در این ایستگاه، قطاری در انتظارِ غارتِ عشقی دیرین است.. در این سکونِ به ماتم نشسته و در قابی که دو نفر تنها به میانجیِ رنگها از هم گسسته میشوند، دخترک بر پنجههای خود میایستد تا لبانش را بر قامتِ نیمۀ دیگرش بساید و بر مرز فراق بایستد و تقلیل هر امرِ عشقآیینی را با اعتراضی عاشقانه بر بوم نقاشی بنشاند.. در این جهانِ تصویری، پسزمینۀ جدایی و فراغ بر اثر کلویل سنگینی میکند، سرباز، معشوقهاش را رها نخواهد کرد، مگر به ضرب گلولۀ تقدیر.. "شاید این آخرین آغوش باشد که برم بومِ کلویل نگاشته شده است"..
در هیچ کجای تاریخ این چنین، عشق و جدایی در یک قاب همزیسته نبودهاند، نقاش، عشق را بر ایستگاهِ قطاری نشانده است که هر لحظه رفتنش را به انتظار نشستهایم.. اینجا بوسهها در امتدادِ یک راهآهن تهدید به زنگار و گلوله میشوند.. او خواهد رفت و در این فضای مبهم، از او تنها زخمی برجا خواهد ماند.. در جهانی که کُلویل قلم زده، عشق تا ابد بر آستانۀ عبور خواهد نشست..
@sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#حسام_محمدی