📘 #آنيوتا 🖋 #بوریس_پوله_وی#قسمت_چهل_و_سوم آنیوتا هم که تنها کسی بود که می توانست چشمهای سالم او را به یاد داشته باشد با صدای رساتر و کوشا تر سعی می کرد او را قانع کند که چشمش درست مثل یک چشم زنده است .
یکی از هم اتاقی های مچنتی که از رسته مهندسی ارتش بود و موقع انفجار مین درست مثل مچنتی صدمه دیده بود اتاق را ترک کرد و رفت .
غم و اندوه او موقع رفتن جد و حصری نداشت چون با اینکه دوبار تحت عمل جراحی قرار گرفته بود بیناییش برنگشت . او هم با صبر و حوصله انتظار محکومیت خودش را می کشید ولی حکمی که صادر شد به نفعش نبود . وقتی باندها ی پانسمان را باز کردند ، او چیزی ندید و دورو برش همچنان تاریکی و ظلمت بود . وقتیکه او را به اتاق برگرداندند ، همه ساکت بودند و هیچ کس تا شب سکوت را بر هم نزد .
مهندس گله نمی کرد ، آه نمی کشید ، ساکت بود و فقط شب هنگام بود که مچنتی صدای گریه ی این مرد را شنید .
او اهل مسکو بود . روز بعد همسرش به دنبالش آمد . یک زن مسن . زن دست شوهرش را گرفت و با خوشحالی تصنعی گفت :
- عیبی ندارد کولیا جان . مهم اینکه زنده برگشتی ... بچه ها چه جور منتظرت هستن ... آنجا توی حیاط هستند . آنها را به داخل را ندادند .
حالا می بینی ، می بینی که بدون تو چقدر بزرگ شدند .
اما شوهرش فریاد زد :
- من دیگه هیچ وقت چیزی نمی بینم !
و این صدای فریاد مثل کارد در بدن مچنتی فرو رفت .
ولی شوهر زن بر احساسات خود فایق آمد و با صدای آرامی گفت :
- ماشا جان ، منو ببخش ...
و وقتی به در رسید خطاب به همه گفت:
- به امید دیدار بچه ها !
وقتی صدای پای آنها در کریدور خاموش شد سکوت ناراحت کننده ای فضای اتاق را پر کرد . فقط چند دقیقه بعد یکی با آه عمیقی گفت :
- بله دیگر ... !
سر انجام روزی رسید که سرنوشت مچنتی روی ترازو قرار گرفت . پروفسور شخصا به اتاقشان آمد . خودش زیر دست او را گرفت و به اتاق عمل راهنمایی کرد . دستش روی دست مچنتی قرار داشت . از پشت صدای پرسنل همراه شنیده می شد و مچنتی صدای آرام پای آنیوتا را هم تشخیص داد . بعد صدای قدمهای آنیوتا محو شد و در یکی از اتاق ها پشت سر مچنتی بسته شد .
او را روی صندلی راحتی نشاندند و سرش را روی تشکچه سفتی قرار دادند . یک دست زبر و محتاط مشغول کندن روکش تنزیبی شد که بر روی چشمش قرار داشت .
مچنتی احساس درد نمی کرد ولی تمام بدنش را جمع کرده بود . حالا ... همین حالا ... حالا همه چیز روشن می شود .
تمام بدنش از فرط هیجان می لرزید و او به هیچ وجه نمی توانست این لرزش تنش را متوقف سازد .
صدای کلید برق به گوش رسید . چیزی را که گرمای ملایمی داشت به صورتش نزدیک کردند . لابد چراغ بود . بله ، چراغ . و ناگهان در تاریکی مطلق که این همه وقت مچنتی را در خود فرو برده بود روشنایی صعیفی به چشم خورد .
و مچنتی با صدایی که هیچ شبیه صدای خودش نبود فریاد زد :
- دارم می بینم !
صدای تهییج شده ی پروفسور دم گوشش غرید :
- آرام سروان . ارام !
حالا دیگر مچنتی یک سر درشت و موهای سپیدی را که از زیر کلاه پزشکی بیرون ریخته بود و سبیل و ریش کوتاه بزی پروفسور را می دید . پس قیافه خدای چشم پزشکی این طور است ! و معلوم نبود به چه دلیلی فکر کرد که این سر و بینی پهن و این ریش سفید و جالب را جایی دیده است .
- خوب قهرمان اودر ، الان وقت آن رسیده که با هم علامت صلیب را بر روی خودمان بکشیم .
سر سپید مو ناپدید شد . مچنتی تقریبا به طور دقیق برق الت پزشکی نا شناسی را در تاریکی تشخیص داد .
- خوب ، می بینی ؟
مچنتی ساکت بود .
صدای مردانه ای گفت :
- بیهوش شده - و بلافاصله شیشه کوچکی که پر از نشادر بود را به بینی او نزدیک کردند .
پروفسور با غرور پرده پوشی نشده ی تقریبا بچگانه ای گفت :
- خوب ، بچه ها ، پس هنوز باروت توی باروتخانه هست ؟ هنوز زور بازوی قزاقی پرئو براژنسکی پیر ته نکشیده ! این پروفسور پیر به شما جوانها نشان خواهد داد که چند مرده حلاجه ! آخر قهرمان اودر دارد می بیند ! ... خوب سپاهی ، به هوش آمدی ؟ چرا روترش می کنی ؟
- چشمم درد می کند .
- عیبی ندارد بر طرف می شود . همین یک بار که نگاه کردی کافیست !
و روی صورت مچنتی دوباره با روکش تنزیب بسته شد و دوباره ظلمت مطلق اطرافش را فرا گرفت . ولی او دیگر ترسی نداشت
@sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂