🧓 خانه سالمندان؛ جایی که اسمش با قضاوتهای تند و تلخ، با اطمینان از بیمهری فرزندان، با احساس آزارنده ترکشدگی همراه است. جامعه ایرانی اغلب به فرزندان و خانوادههایی که عضو کهنسال خود را به خانه سالمندان میسپارند روی خوش نشان نمیدهد و آنها را ای بسا قدرناشناس و بیعاطفه فرض میکند.
👴 روی دیگر سکه اما این است که فرد کهنسالی که اغلب از بیماری هم رنج میبرد به مراقبت و پرستاری تماموقت نیاز دارد. نیازی که بر اساس آن نهادی مثل خانه سالمندان تأسیس شده است.
درباره چرا و چگونهاش در تابو، همراه با رضا کاظمزاده روانشناس در بلژیک، و دکتر نهضت فرنودی روانشناس در کالیفرنیا، بحث میکنیم. ادامه
مردها از یه سنی به بعد پناهی ندارند. میشن پناهگاه مادرشون، همسر، خواهر، برادر و بچهشون... پدر هم از یه سنی به او تکیه میده. تنها دلخوشی میشه شونهی پدر و زانوی مادر، که بیصدا اشکهاش رو حس کنند. مردها از یه سنی به بعد بیپناه میشن...
دلتنگ غروبی خفه بیرون زدم از در در مُشت گرفته مُچ دست پسرم را هم وطنم بار غریبی به سر دوش کوهی است که خواهد بشکاند کمرم را چون شدکه شکستندچنین بال وپرم را رفتم که به کوی پدر و مسکن مألوف تسکین دهم آلام دل جان بسرم را گر خود نتوانست زدودن غمم از دل زان منظره باری بنوازد نظرم را کانون پدر جویم و گهواره ی مادر کانِ گهرم یابم و مهد هنرم را تا قصّه ی رویین تنی و تیر پرانی است از قلعه ی سیمرغ ستانم سپرم را با یاد طفولیّت و نشخوار جوانی می رفتم و مشغول جویدن جگرم را افسوس که کانون پدر نيز فروکشت از آتش دل باقي برق و شررم را درها همه بسته است و برخ گردنشسته يعني نزني در که نيابي اثرم را در گرد و غبار سر آن کوي نخواندم جز سرزنش عمر هبا و هدرم را مهدي که نه پاس پدرم داشته زين پيش کي پاس مرا دارد و زين پس پسرم را نا گه پسرم گفت چه مي خواهي از اين در گفتم پسرم بوی صفای پدرم را
👵 دست، نه! دسته های تابوت اند روزی این دست ها جوان بودند نازک و نرم و مهربان بودند مانده امروز از آن همه پاکی زان همه چیرگی و چالاکی پوستی تیره و چروکیده استخوانی تکیده، پوسیده شده نشخوارِ یادها، کارم خویش را این چنین می آزارم گاه زین پیر مانده در زندان یاد کی می کنند فرزندان گاهی از من سراغ می گیرند لیک اما ز دیدنم سیرند سرد و نامهربان و ناهنجار رفع تکلیف می کنند انگار چه کنم درد من نمی دانند خواهش جان من نمی خوانند ...