دلتنگ غروبی خفه بیرون زدم از در در مُشت گرفته مُچ دست پسرم را هم وطنم بار غریبی به سر دوش کوهی است که خواهد بشکاند کمرم را چون شدکه شکستندچنین بال وپرم را رفتم که به کوی پدر و مسکن مألوف تسکین دهم آلام دل جان بسرم را گر خود نتوانست زدودن غمم از دل زان منظره باری بنوازد نظرم را کانون پدر جویم و گهواره ی مادر کانِ گهرم یابم و مهد هنرم را تا قصّه ی رویین تنی و تیر پرانی است از قلعه ی سیمرغ ستانم سپرم را با یاد طفولیّت و نشخوار جوانی می رفتم و مشغول جویدن جگرم را افسوس که کانون پدر نيز فروکشت از آتش دل باقي برق و شررم را درها همه بسته است و برخ گردنشسته يعني نزني در که نيابي اثرم را در گرد و غبار سر آن کوي نخواندم جز سرزنش عمر هبا و هدرم را مهدي که نه پاس پدرم داشته زين پيش کي پاس مرا دارد و زين پس پسرم را نا گه پسرم گفت چه مي خواهي از اين در گفتم پسرم بوی صفای پدرم را