یک شکست یک روز پشیمانیست*
اولین تجربهی ثبت روزگفتار، به چند دلیل جدن دشوار بود:
یک- نمیتوانم به سرعتِ فکر کردنم حرف بزنم و بخشی از افکارم از دست میروند.
دو- وقتی به روایت شخصی میرسم احساسات و هیجانات اجازه نمیدهند حواسم جمعِ گفتن باشد.
سه- فهمیدم خیلی مثلن و اِاِ میگویم.
چهار- کلمات را تکرار میکنم. انگار کلماتِ مترادف دور از دسترس هستند و من هنگام گفتن، چون میخاهم بسرعت منظورم را برسانم از همان کلمات تکراری دم دستی استفاده میکنم.
پنج- از صدای خودم بدم نمیآید. ولی از ضعف و لرزشش چرا.
شش- اگر جلوی خودم را نگیرم آنقدر به این در و آن در میزنم که یادم میرود قرار بود چه بگویم. البته ویژگی بدی نیست و بکار داستاننویسی میآید.
و هفت- فهمیدم تنگی نفسم هر روز بدتر میشود.
تجربهی هیجانانگیز و شیرینی بود. مجبور شدم چند بار قطعش کنم چون هربار میخاستم ماجرای بهارناز و سگی که گازش گرفت را بگویم «بغض گلویم را میفشرد.»
*سرنام از تراوشات فلسفی جانیار است.
میگوید: «یعنی اگه شکست بخوری یه روز پشیمون میشی ولی اگه شکست نخوری همیشه پشیمونی چرا سعی نکردی.»