قانون، مانع خلاقیت
از هوش مصنوعی خاستم داستان بنویسد:
«یه داستان بنویس. با لحن کوچهبازاری و لهجهی گرگانی. در مورد دختری به اسم لیلا که عادت داره وقتی استرس داره یواشکی سوزن بکنه توی بدنش. با یه پسر رفیق میشه ولی برادراش غیرتین و پسره رو میکشن. میخوام آخر داستان لیلا تبدیل به جوجهتیغی شه.»
لهجه و لحن را اجرا نکرد. پسر را هم نکشت. لیلا جوجهتیغی شد امیر را نجات داد و دستدردست یکدیگر شجاعانه از میان برادرانش گذشتند. پرسیدم نمیتوانی از خشونت بنویسی؟ میخواهم امیر بمیرد. ولی درخاستم از فیلتر رد نشد. درشت بود.
امتحان کنید در اینستاگرام فحش بنویسید و بعد ترجمهی کامنت را ببینید. رکیکترین فحش میشود آی لاویو. احتمالن کسی که فارسی نمیداند خیال میکند فارسی حرف زشت ندارد. مثل زیرنویس «لعنتی» برای همهی کلمات ناجور انگلیسی توی پلتفرمهای قانونی.
ولی کارش در طنز بد نیست. ازش خاستم داستانی خلاقانه و کمدی بنویسد. عروس دوازده ساله که فردای شب عروسیش با داماد چهل و هشت سالهی خیلی پولدار، امتحان علوم دارد:
عروسی و امتحان علوم
در یک روز آفتابی و زیبا، در یک روستای کوچک، مراسم عروسی عجیبی در حال برگزاری بود. عروس، سارا، دوازده ساله و باهوش، به تازگی به سن نوجوانی رسیده بود و قرار بود با داماد چهل و هشت سالهای به نام آقای ثروتمند ازدواج کند. آقای ثروتمند، مردی با موهای خاکستری و لباسی بسیار شیک بود که همه او را به خاطر ثروتش میشناختند.
مراسم عروسی باشکوهی برگزار شد. گلها، لباسهای زیبا و غذاهای خوشمزه همه آماده بودند. اما سارا در دلش نگران بود. فردای شب عروسیاش، امتحان علوم داشت! او همیشه عاشق علم و دانش بود و نمیخواست که به خاطر یک عروسی، نمرهاش خراب شود.
در حین برگزاری مراسم، سارا به داماد نزدیک شد و گفت: «آقای ثروتمند، من فردا امتحان علوم دارم و باید درس بخوانم. آیا میتوانیم این مراسم را کمی زودتر تمام کنیم؟»
آقای ثروتمند با خنده گفت: «عزیزم، من میتوانم برایت معلم خصوصی بیاورم! چقدر پول داری؟»
سارا با نگاهی متفکر گفت: «من پول ندارم، اما میتوانم از تو بخواهم که برایم یک ماشین بخری تا به مدرسه بروم!»
آقای ثروتمند با چشمان بزرگ شده گفت: «ماشین؟! اما تو هنوز خیلی جوانی!»
سارا با ناز گفت: «بله، اما اگر میخواهی من دختر خوبی باشم، باید به خواستهام گوش بدهی!»
در نهایت، آقای ثروتمند تصمیم گرفت که مراسم را زودتر تمام کند. مهمانان با تعجب به او نگاه میکردند، اما او فقط لبخند میزد و میگفت: «این عروسی برای عشق نیست، بلکه برای علم است!»
بعد از پایان مراسم، سارا به اتاقش رفت و شروع به درس خواندن کرد. در همین حین، آقای ثروتمند تصمیم گرفت که کمی از ثروتش را خرج کند و یک معلم خصوصی برای سارا استخدام کند. معلم خصوصی یک دانشمند دیوانه بود که همیشه در حال آزمایشات عجیب و غریب بود.
سارا با خوشحالی مشغول درس خواندن شد و معلم دیوانه هم در گوشهای از اتاق، در حال ساختن یک راکت فضایی بود. او هر بار که سارا جواب سوالاتش را درست میداد، به او یک شکلات بزرگ میداد.
فردای آن روز، سارا با اعتماد به نفس به امتحان رفت. او با یادگیریهایش از شب عروسی و کمک معلم دیوانه، توانست نمره عالی بگیرد. وقتی نتایج امتحان را دید، با خوشحالی فریاد زد: «من بهترین دانشآموز شدم!»
آقای ثروتمند که در گوشهای ایستاده بود، با لبخند گفت: «میدانی عزیزم؟ شاید ازدواج ما به خاطر علم بهتر باشد تا عشق!»
و اینگونه بود که سارا نه تنها یک عروس شد بلکه یک دانشآموز موفق نیز گردید. از آن روز به بعد، او همیشه میگفت: «عشق و علم میتوانند دست در دست هم پیش بروند!»