به نام خدا
" یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور"
"شطحی بر قصه ی حضرت یوسف " ع " با قلمی کال امید که مقبول افتد".
شناسنامه ی تو ، صبح را به تعبیر ارغوانی تبسم می برد.به دیروزهای
سبز شده در خواب کودکی ات.
ماه و خورشید و یازده ستاره به سجود ممتد، تقارن عاشقانه ها را رقم می زند. نیم لبخندت دنیا را به وجد می آورد.
محشر، درمانده ی شمایل یوسف ی ات
به انتظار روز خرم می کشاند. ستاره در غم شبانه ات در ته چاه، غروب کرده ی
نهفته در نگاه شبنم است. تا فتنه ی برادران را به سوگند حسادت ،پیراهن دریده ی ترسیم گرگ شود.
صحرا در رم پای کاروانی ست بر سر چاهی ، که قمر دل افروز به فروزندگی چهره ی دلگشایی منور دلدادگی ست.
بادهای ناآرام دل آشوبگران ، حراج مباغضت
گذاشته ی سیم و زر را به تماشای
تاراج می برد.
یوسف دامن از غبار می تکاند تا سفری
به قله ی عروج رسیده باشد.شب زوزه کنان بر کنعان شوریده حالی ست . دریچه ی چشم یعقوب به خونابه ی
پیراهن چاک ، ارتیاب می آویزد. بر کلبه ی احزان
باران اشک می گیرد.حادثه در واگویه های پدر خزان می گردد.غزل عاطفه از جام لب جاری ست . تشنه ترین شیدایی به نگاه پدر می نشیند. با رویت جمال بی مثالش رود نیل آرام می گیرد.
ناز خریدن یوسف بر سر عشق می آغازد.
دستان بریده نارنج و ترنج اوج ثریای دیدگان را به تصویر جلال ماه
می کشاند. جام خورشید در آینه ی چشم
صداقت، چرخ گردون به آینه گردانی دل
یوسف، شمیم گل لبخند خدایی می نگارد. پرده ی افتاده ز فتنه ی زلیخا، زندان "زاویرا "را غرق حیرانی می کند.
هفت خوشه ی سنبله ی گندم ، بشارت تعبیر خشکسالی
پشت حوصله ی نور یوسف، در میان پریشانی تلفظ درها، رشته ی صداقت را گره می زند. طنین حنجره در پریشانی
هوا پیچید تا بارش ابر سخن هایش بر تن
گرم تبس مصر بهاری شود. ابرها باریدند
غربتش را به خاک بخشیدند.غم و هجران
به ماجرا پیچید تا در ازدحام اشک و دعا،
عطر نامش با خداوند بر سرزمین معبد آمون جاودان شود. گرمی لبخند ، دست بر زلف اندیشه پیچیده است تا نمناکی اشک شوق بر چشمان پدر، آمدنش را یاهو گوید.سواری از دور می آید .این لاوی نادم است که غبار پیرهن را بر چشمان نابینای یعقوب می کشاند.
➕🔚به قلم :
#شفیعی #سلام_بر_زرنه 🔻🔛🔻@salam_bar_zarneh