#شهید_علی_بریهی🌹#زندگینامه#قسمت چهارم
👇👇 #آخرین بار یک ماه قبل از شهادت بود. هیچ وقت از یادم نمی رود که بر سر
#ازدواج خود شهید با او بحث می کردم. او به طرز غیرمعمولی به من
#فهماند که ان شاءالله عمرم به سفره عقد نرسد و قبل از آن به
#آرزویم برسم.
🕊#قبل از علمیات، کلاسی رو گذاشتند برای
#توجیه امداد و اینکه اگر کسی زخمی شد، بداند چگونه جلوی خونریزی خود را بگیرد تا دیگر برادران او را به عقب برگردانند.
#شهید بریهی سر کلاس حاضر نشد و آخر کار موقع تقسیم باند و لوازم امداد اولیه، سر رسید.
#دوست و همرزم شهید به آقا عبد الزهرا گفت: سرکلاس نمیایی،
#میری بالا، رب گوجه میشی، نمیدونی باید چی کار کنی.
#شهیدخندید و بعد باند رو تحویل گرفت و به
#شوخی (که الان معلوم میشه زیادم شوخی نبود) باند رو کف دستش گرفت و
#دستش رو روی
#پهلوی راست خودش گذاشت و گفت: یعنی اگر
#اینجا تیرخورد اینجوری بگذارم؟
😭😭 #بعد قه قه
#خندید و رفت...
#شب عملیات موقعی که درگیر شدیم، من سعی داشتم به کمک بچهها بیام.
#بالای سر هرکسی اومدم، تلاش کردم
#کمکش کنم. بعضی
#شهید شده بودند
🕊🕊 و بعضی هم زنده ماندند...
#وقتی رسیدم بالای
#سرعبدالزهرا، دیدم از
#پهلوی راستش داره به شدت
#خون میاد. با باند دستم رو گذاشتم روی
#زخم، دیدم دستم توی
#بدنش فرو رفت
😭😭 #یاد شهید افتادم و همونجا خیلی گریه کردم...
😭😭 بعد
#پیشونی شو بوسیدم،
#چشماشو بستم
😭😭 و رفتم کمک دیگر بچه ها...
(راوی: همرزم شهید)
روحمان بایادشان شاد
🌹@saberin_shahid_ghafari