_آهاي! آهاي آقاي خوش تيپ ! امروز از صبح منتظرت بودم . نمي دانم چرا ؟ از صبح دلم مي خواست زنگ در را بزني . بعد آيدين و آيدا را روي دست هايت نگه داري . دلم مي خواست بگويي: آيلار تو هنوز بيني ات بزرگه ؟ _ عكس بابا را توي تقويم گذاشتم. تاريخ همين امروز را نوشتم . _ دلم برايت تنگ شده . برگرد..... __________
_______ برشي از داستان: با تو هستم نويسنده : سعادت سادات جوهري صفحه: ٢
_ مي روم سمت پرده ي هال ، آيدا را بغل مي كنم . حسابي لُپِ سفيد و صورتي اش را مي بوسم . دلم مي گيرد . چه قدر محكم روي دستش زدم! از مصائب فرزند ارشد بودن همين دوراهي ها براي تربيت كردن است .
________ برشي از داستان: با تو هستم نويسنده: سعادت سادات جوهري صفحه ١ _ با تو هستم ! با تو ... آهاي مرد خوش تيپ و مثلا محترم ! فكر نكني ... مامان درِ اتاق را باز مي كند . _ همين طور كه داشتم آيدا را به سمت اتاقش هدايت مي كردم. زنگِ در به صدا در آمد. بي آنكه بپرسم( كيه) در را باز كردم . _________ #داستان_با_تو_هستم #داستان_نوجوان #سعادت_سادات_جوهري #نشريه_سلام_بچه_ها #خرداد_١٣٩٧ __________ @saadatsadatjohari