مرا به وسعت اندوه، زندگی می بُرد
به اوج بی ثمری، قعر بردگی می بُرد
هزار و یک گرهء کور داشت افکارم
دروغ و مغلطه می بُرد بر سر دارم
شبی که نور، سر کوچه ها معطل بود
شعار، پاسخ بی منطقش مسلسل بود
ز کوچه ها خفقانی عجیب می آمد
صدای گریهء نسلی غریب می آمد
زمان، زمانهء ایجاد رعب و وحشت بود
زمین روح، پر از ریشه های ظلمت بود
"جرقّه های محال از وجود بر می خواست"
به جای نور ز خورشید، دود بر می خواست
نه برف، بلکه کفن بر درخت پوشاندند
به صخره ها خزه های سراب رویاندند
کمیت عاطفه ها لنگ می زد آن ایام
به قلب آینه غم سنگ می زد آن ایام
زبس دوید دعا، پای زخم دل، سِر شد
پُر از حرارت احساس ها، معابر شد
هوا گرفته تر از یک غروب غمگین بود
به روی دار، سر بی گناهی از دین بود
گرفت آتش موّاج نیل، فرعون را
گرفت آه شبانگاه ایل، فرعون را
طلای دوز و کلک بی عیار شد، مس شد
وفور گرمی ادراک در جهان حس شد
به رغم سنگ حوادث ندیده را دیدیم
درست در شب ظلمت، سپیده را دیدیم
دمید روح خدا در ضمیر روح الله
و اینچنین دل ما شد اسیر روح الله
دگر تمامی پس کوچه ها طراوت داشت
دگر امام، به قلب همه حکومت داشت
#دهه_فجر#انقلاب_اسلامی_ایران#امام_خمینی_ره@reza_dinparvar101