الان دراز کشیدم توی تخت و پاهام درد میکنه. نیم ساعته رسیدم خونه. امروز از کل روزهای جراحی بهم بیشتر خوش گذشت؛ درمانگاه مریض زیاد داشت، توی بخش هم یکم تونستم مریض ببینم و برای اولین بار سوندگذاری رو دیدم.
دراز کشیدم روی تخت و به نوار باریک آسمون که از پنجرهام پیداست نگاه کردم؛ یاد قبلاًها افتادم که این کار رو میکردم: دراز میکشیدم روی تخت و از پنجره به آسمون نگاه میکردم و فکر میکردم خوشحالم؛ آسمون آبیه؛ زندهام و روز ادامه داره و میتونم زندگی کنم! یادم نیست قبل از ده دقیقه پیش آخرین بار کی این حس رو داشتم.