رسانه بیداری

#یک_مزه_کتاب
Канал
Логотип телеграм канала رسانه بیداری
@resanebidariПродвигать
97
подписчиков
1,51 тыс.
фото
133
видео
176
ссылок
رسانه ی بیداری محل نشر تبلور تفکر نور است... اگر اهل نوشیدن نوری با ما همقدم باش... www.resanebidari.ir اهواز_اتوبان آیت ا... بهبهانی،جنب حوزه علمیه امام،مرکز رسانه بیداری 09169158944-35530798 انتقادات و سفارش آنلاین: @pelake74
🌺 #یک_مزه_کتاب
باید به این نکته در زندگی ائمه توجه داشته باشید که این بزرگواران، دایم در حال مبارزه بودند؛ مبارزه ای که روحش سیاسی بود. زیرا کسی که در مسند حکومت نشسته بود، مدعی دین بود. او هم ظواهر دین را ملاحظه میکرد. حتی گاهی اوقات نظر دینی امام را هم می پذیرفت!!
💐حضرت به دربار متوکل رفت و مجلس شراب او را به مجلس معنویت تبدیل کرد. یعنی با گفتن حقایق متوکل را مغلوب کرد.حضرت مجلس را به کل متحول کرد و از دربار رفت.
مبارزه ای که در آن شمشیر کاربرد ندارد. این امام است که میتواند موقعیت را بسنجد و طوری سخن بگوید که خلیفه را خشمگین نکند! این بعد قضیه خیلی مهم است.
📚 #انسان_250_ساله

@resanebidari
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊
🕊🌿
🌿🕊
🕊

آنها به پیکر مطهر شهدا گلوله شلیک می کردند. ساعت مچی آن ها را از دستشان باز می کردند. کسانی که دیر آمده بودند با آن هایی که چند ساعت مچی شهدا را صاحب شده بودند، دعوایشان می شد. بعثی ها شهدایی را که ریش داشتند، از روی نی ها و چولان ها، توی آبراه جزیره انداختند. آن ها در نقاط مختلف جاده و روی سنگر ها پرچم عراق را نصب می کردند. یکی از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبی به نظر می رسید، تکه کلامش کلکم مجوس و الخمینیون اعداء العرب بود. چند بار با چوب پرچم به سرم کوبید. از حالاتش پیدا بود تعادل روانی ندارد. از من که دور شد حدود ده، پانزده متر پشت سرم، کنار جنازه یکی از شهدا که وسط جاده بود ایستاد. جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته عراقی کنار جنازه ایستاد و یکدفعه چوب پرچم عراق را به پایین جناق سینه شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت. آرزو می کردم بمیرم و زنده نباشم. نظامی عراقی بر می گشت، به من خیره می شد و مرتی تکرار می کرد: ((شوف مجوس! اهلنا مکان العلم العراقی؛ ببین مجوس اینجا جای پرچم عراقه! )) همه آنچه در جاده می دیدم، به یک عقده تبدیل شده بود. هیچ صحنه ای به اندازه تصب پرچم عراق روی شکم این شهید زجرم نمی داد. از ته قلبم گفتم: (( خدایا! به مظلومیت این شهدا قسم خودت انتقام این کار عراقی ها رو ازشون بگیر! ))

📕#من_زنده_ام، ص۳۶۷
#معصومه_آباد
🔗 #یک_مزه_کتاب

📚 @resanebidari
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊
🕊🌿
🌿🕊
🕊
⚪️ بهانه ی تمام بهانه هایش

...مادر هر روز بهانه ی چیزی را می گرفت.اصلا تو بهانه ی تمام بهانه هایش بودی!
می گفت مرا ببرید کنار کارون.می خواهم قسمش بدهم و سراغ معصومه را از کارون بگیرم.
شده بودیم سلیمان خاتم گم کرده.
آب و خاک آبادان را طوری قسم می داد و با آنها حرف می زد که انگار آنها هم با او حرف می زنند.
همه چیز برایش بوی تو را می داد.وقتی مادران شهدا را می دید از آنها خجالت می کشید.
سرش را پایین می انداخت و می گفت من از شما خجالت می کشم که شکوه و ناله کنم.

📕#من_زنده_ام، ص۳۶۷
#معصومه_آباد
🔗 #یک_مزه_کتاب

📚 @resanebidari
#یک_مزه_کتاب
#من_زنده_ام

«نمی خواستم جلوی دشمن ضعف نشان دهم. عنوان «بنت الخمینی» و «ژنرال» به من جسارت و جرأت بیشتری می داد. اما از سرنوشت مبهمی که پیش رویم بود می ترسیدم. نمی توانستم فکر کنم چه اتفاقی ممکن است بیفتد. دلم روضه ی امام حسین می خواست. دوست داشتم یکی بنشیند و برایم روضه ی عصر عاشورا بخواند. خودم را سپردم به حضرت زینب...
وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آن ها تشر زدند که چرا جا باز می کنید و روی دست و پای هم نشسته اید؟ و با اسلحه هایشان برادرها را از هم دور می کردند. نگاه های چندش آور و کش دارشان از روی ما برداشته نمی شد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیل های پرپشت و با لهجه ی غلیظ آبادانی، جواد [مترجم ایرانی عراقی ها] را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن!
رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من می گن اسمال یخی، بچه ی آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه، هرخطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر ناموسمون قسم می خوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و با غیرت و شرف مردن برای ما افتخاره. دست به سبیلش برد و یک نخ از آن را کند و گفت ما به سبیلمون قسم می خوریم. چشمی که ندونه به مردم چطور نگاه کنه مستحق کور شدنه. وقتی شما زن ها رو به اسارت می گیرید یعنی از غیرت و شرف و مردانگی شما چیزی باقی نمونده...»

@resanebidari