رسانه بیداری

#من_زنده_ام
Канал
Новости и СМИ
Религия и духовность
Образование
Социальные сети
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала رسانه بیداری
@resanebidariПродвигать
97
подписчиков
1,51 тыс.
фото
133
видео
176
ссылок
رسانه ی بیداری محل نشر تبلور تفکر نور است... اگر اهل نوشیدن نوری با ما همقدم باش... www.resanebidari.ir اهواز_اتوبان آیت ا... بهبهانی،جنب حوزه علمیه امام،مرکز رسانه بیداری 09169158944-35530798 انتقادات و سفارش آنلاین: @pelake74
رسانه بیداری
#کتاب_را_بشنوید ... کتاب خود نگاشت #من_زنده_ام (قسمت اول ) خاطرات دوران اسارت به قلم #معصومه_آباد از فردا ساعت 3 بعد از ظهر @resanebidari
#کتاب_را_بشنوید ...
کتاب خود نگاشت #من_زنده_ام
خاطرات دوران اسارت به قلم #معصومه_آباد
جهت شنیدن این کتاب ارزشمند به بالا برگردید...
در 54 قسمت توصیه میشود این کتاب را از دست ندهید
@resanebidari
رسانه بیداری
#کتاب_را_بشنوید ... کتاب خود نگاشت #من_زنده_ام (قسمت اول ) خاطرات دوران اسارت به قلم #معصومه_آباد از فردا ساعت 3 بعد از ظهر @resanebidari
#کتاب_را_بشنوید ...
کتاب خود نگاشت #من_زنده_ام
خاطرات دوران اسارت به قلم #معصومه_آباد
جهت شنیدن این کتاب ارزشمند به بالا برگردید...
در 54 قسمت توصیه میشود این کتاب را از دست ندهید
@resanebidari
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ_نهم
یکی از ارزشمندترین کتاب هایست که برای خاطرات دفاع مقدس نوشته شده است
#من_زنده_ام
#کتاب_بخوانیم_و_کتاب_هدیه_دهیم
رسانه بیداری دریازدهمین نمایشگاه قرآن خوزستان
@resanebidari
Forwarded from رسانه بیداری
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊
🕊🌿
🌿🕊
🕊
🕊 بال های خونی

وارد هر سلولی که می شدیم مثل چرخ و فلک دور خودمان می چرخیدم و آن را وارسی می کردیم.
چه کشف بزرگی!
چقدر آشنا، چقدر خوشحال و چقدر راضی شدیم.
نمی دانم کدام یکی مان زودتر کشف کرد؛ فاطمه، من، حلیمه یا مریم.
اصلا مثل اینکه همگی با هم گفتیم:
بچه ها این همان سلول سیزده است که قبلا در آن بودیم؛ در همسایگی دکترها و مهندس ها...
-ببینید یکی از تابلوهای یادگاری خوش نقش و نگار، اسم چهار دختر ایرانی است، اسم خودمان است که نوشته ایم.
-بچه ها این همان سلول موش هاست!
و من گفتم:
بچه ها این همان سلولی است که سنجاق قفلی؛ آخرین زنجیره ی اتصال من و بابا، من و ایران در دریچه ی نور آن پنهان است.
این همه نشاط نشانگر این بود که ما به این سلول ها و دیوارها که زندان نام دارند خو کرده ایم و سلول سیزده را متعلق به خودمان می دانیم.
چه حس غریبی، انسان چه موجود عجیبی است.
چه زود تعلق خاطر پیدا می کند، حتی به لکه های سایه روشن دیوارهای سلولش، حتی به موش هایش.
...حکایت ما شده بود مثل حکایت همه ی پرندگانی که برای خلاصی از قفس خود را به در و دیوار می کوبند و چیزی عایدشان نمی شود جز بال های خونی.

📕#من_زنده_ام،ص ۳۱۳ ،۳۱۲ ،۳۱۱
#معصومه_آباد

📚 @Resanebidari
#خاطره_کتاب
#شماره_شش
#من_زنده_ام



اولین بار تو همین کانال گوشش دادم!

این کتابو خیلی دوست دارم..
یه کتاب از خاطرات یه خانم که یک برگی از خاطراتِ تاریخ معاصرِ خودمونه... از مواقعی که شاید ازش اطلاعی نداشته باشیم از نگاه کسی که شاهدشون بوده. به نظرم این کتاب رو همه باید بخونن مخصوصا دخترا!!
من زنده ام یک شاهکارِ ، خاطرات خانم معصومه آباد!
به قلم : معصومه آباد

#نظرات_مخاطبان
#جنانی
همه باهم کتاب های خوب را ترویج کنیم...
@resanebidari
#خاطره_کتاب
#شماره_پنج
#من_زنده_ام

یکی از بهترین کتابهایی که در عمرم خواندم
چند زن که هم مبارز هستند ، هم مجاهد ، هم مقاوم ، هم انقلابی ولی همچنان زن هستند . آن ها راضی نمی شوند که با مردان برابر باشند ، آن ها انسان های بزرگ تری هستند نسبت به خیلی از مردان هم عصرشان
این کتاب جواب بسیار خوبی به مدعیان فمینیسم است .
به خصوص جاهایی که تمام هم و غم اسرای مرد در بند ، حفظ حیثیت و حرمت این زنان محترم است .
اوج زیبایی کتاب هم پیامیست که یکی از اسرا به روش مورس برای زنان مخابره می کند :
زن با یک دست گهواره را تکان می دهد و با یک دست جهان را...

#نظرات_مخاطبان
#فتحی
همه باهم کتاب های خوب را ترویج کنیم...
@resanebidari
#خاطره_کتاب
#شماره_چهار
#من_زنده_ام

در رابطه با این کتاب باید عرض کنم که وقتی این کتابو از برادرم هدیه گرفتم چند روزی نتونستم بخونمش بعد ها وقتی گوشه ای از کتاب را به صورت عکس نوشت خوندم باعث شد ترغیب بشم هر چه زودتر اون رو در اولویت خوندن قرار بدم.
به نظرم از داستان مستند کتاب من زنده ام میشه ده ها فیلم کوتاه و ساخت .
من زنده ام اثر فوق العاده ای
به شما پیشنهاد میکنم حداقل چند صفحه از این کتاب زیبا و سراسر ایثار و مقومت رو مطالعه کنید.
یاعلی

#نظرات_مخاطبان
#رضا_شیخی
همه باهم کتاب های خوب را ترویج کنیم...

@resanebidari
#خاطره_کتاب
#شماره_سه
#من_زنده_ام

خیلی قشنگ بود من واقعا وقتی داشتم وضع اسرا رو میخوندم اشکم در اومده بود

#نظرات_مخاطبان
همه باهم کتاب های خوب را ترویج کنیم...

@resanebidari
#خاطره_کتاب
#شماره_دو
#من_زنده_ام

خوندمش واقعا علیه

#نظرات_مخاطبان
همه باهم کتاب های خوب را ترویج کنیم...

@resanebidari
#خاطره_کتاب
#شماره_یک
#من_زنده_ام

ورق می زنم اقتدار زنان را 
و نامردمی های نامحرمان را
به فریادِ "من زنده ام" می سپارم
دعاهای الغوث، صاحب زمان را

پ ن: کتاب "من زنده ام" را حتما بخوانید...

#زهرا_آراسته_نیا
همه باهم کتاب های خوب را ترویج کنیم...

@resanebidari
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊
🕊🌿
🌿🕊
🕊

آنها به پیکر مطهر شهدا گلوله شلیک می کردند. ساعت مچی آن ها را از دستشان باز می کردند. کسانی که دیر آمده بودند با آن هایی که چند ساعت مچی شهدا را صاحب شده بودند، دعوایشان می شد. بعثی ها شهدایی را که ریش داشتند، از روی نی ها و چولان ها، توی آبراه جزیره انداختند. آن ها در نقاط مختلف جاده و روی سنگر ها پرچم عراق را نصب می کردند. یکی از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبی به نظر می رسید، تکه کلامش کلکم مجوس و الخمینیون اعداء العرب بود. چند بار با چوب پرچم به سرم کوبید. از حالاتش پیدا بود تعادل روانی ندارد. از من که دور شد حدود ده، پانزده متر پشت سرم، کنار جنازه یکی از شهدا که وسط جاده بود ایستاد. جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته عراقی کنار جنازه ایستاد و یکدفعه چوب پرچم عراق را به پایین جناق سینه شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت. آرزو می کردم بمیرم و زنده نباشم. نظامی عراقی بر می گشت، به من خیره می شد و مرتی تکرار می کرد: ((شوف مجوس! اهلنا مکان العلم العراقی؛ ببین مجوس اینجا جای پرچم عراقه! )) همه آنچه در جاده می دیدم، به یک عقده تبدیل شده بود. هیچ صحنه ای به اندازه تصب پرچم عراق روی شکم این شهید زجرم نمی داد. از ته قلبم گفتم: (( خدایا! به مظلومیت این شهدا قسم خودت انتقام این کار عراقی ها رو ازشون بگیر! ))

📕#من_زنده_ام، ص۳۶۷
#معصومه_آباد
🔗 #یک_مزه_کتاب

📚 @resanebidari
#خاطرات_کتاب
دلنوشته ها و خاطرات خود را در رابطه کتاب #من_زنده_ام برای ما بفرستید...
تا روز پنجشنبه صبح زیارتی امام عسکری (ع)

روز پنجشنبه عصر همه نظرات و پیشنهادات مطالعه دوستان منتشر خواهد شد

لطفا تصاویر بالا را فوارد کنید

@resanebidaripv
📚 همه باهم کتاب های خوب را ترویج دهیم...
telegram.me/resanebidari
#خاطرات_کتاب
دلنوشته ها و خاطرات خود را در رابطه کتاب #من_زنده_ام برای ما بفرستید...
تا روز پنجشنبه صبح زیارتی امام عسکری (ع)
@resanebidaripv
باهم کتاب های خوب را ترویج دهیم
telegram.me/resanebidari
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊
🕊🌿
🌿🕊
🕊
⚪️ بهانه ی تمام بهانه هایش

...مادر هر روز بهانه ی چیزی را می گرفت.اصلا تو بهانه ی تمام بهانه هایش بودی!
می گفت مرا ببرید کنار کارون.می خواهم قسمش بدهم و سراغ معصومه را از کارون بگیرم.
شده بودیم سلیمان خاتم گم کرده.
آب و خاک آبادان را طوری قسم می داد و با آنها حرف می زد که انگار آنها هم با او حرف می زنند.
همه چیز برایش بوی تو را می داد.وقتی مادران شهدا را می دید از آنها خجالت می کشید.
سرش را پایین می انداخت و می گفت من از شما خجالت می کشم که شکوه و ناله کنم.

📕#من_زنده_ام، ص۳۶۷
#معصومه_آباد
🔗 #یک_مزه_کتاب

📚 @resanebidari
#یک_مزه_کتاب
#من_زنده_ام

«نمی خواستم جلوی دشمن ضعف نشان دهم. عنوان «بنت الخمینی» و «ژنرال» به من جسارت و جرأت بیشتری می داد. اما از سرنوشت مبهمی که پیش رویم بود می ترسیدم. نمی توانستم فکر کنم چه اتفاقی ممکن است بیفتد. دلم روضه ی امام حسین می خواست. دوست داشتم یکی بنشیند و برایم روضه ی عصر عاشورا بخواند. خودم را سپردم به حضرت زینب...
وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آن ها تشر زدند که چرا جا باز می کنید و روی دست و پای هم نشسته اید؟ و با اسلحه هایشان برادرها را از هم دور می کردند. نگاه های چندش آور و کش دارشان از روی ما برداشته نمی شد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیل های پرپشت و با لهجه ی غلیظ آبادانی، جواد [مترجم ایرانی عراقی ها] را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن!
رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من می گن اسمال یخی، بچه ی آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه، هرخطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر ناموسمون قسم می خوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و با غیرت و شرف مردن برای ما افتخاره. دست به سبیلش برد و یک نخ از آن را کند و گفت ما به سبیلمون قسم می خوریم. چشمی که ندونه به مردم چطور نگاه کنه مستحق کور شدنه. وقتی شما زن ها رو به اسارت می گیرید یعنی از غیرت و شرف و مردانگی شما چیزی باقی نمونده...»

@resanebidari
#خاطرات_کتاب
دلنوشته ها و خاطرات خود را در رابطه کتاب #من_زنده_ام برای ما بفرستید...
تا روز پنجشنبه صبح زیارتی امام عسکری (ع)
@resanebidaripv
باهم کتاب های خوب را ترویج دهیم
telegram.me/resanebidari
با سطر به سطرش خاطره داری ...
آری #من_زنده_ام معصومه ی آباد را می گویم ...
تو را با خود برد به زندان های حزب بعث ...
دلت شکست ...
و باران نور از چشمانت جاری شد ...
و ما محتاج ثبت لحظات باران نور نگاهت هستیم ...
ما را مهمان خاطراتت از این سطور خاطره انگیز می کنی تا صبح پنجشنبه، صبح زیارتی امام عسکری علیه السلام؟
Ещё