🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🌿🕊🕊🌿🌿🕊🕊🕊 بال های خونی
وارد هر سلولی که می شدیم مثل چرخ و فلک دور خودمان می چرخیدم و آن را وارسی می کردیم.
چه کشف بزرگی!
چقدر آشنا، چقدر خوشحال و چقدر راضی شدیم.
نمی دانم کدام یکی مان زودتر کشف کرد؛ فاطمه،
من، حلیمه یا مریم.
اصلا مثل اینکه همگی با هم گفتیم:
بچه ها این همان سلول سیزده است که قبلا در آن بودیم؛ در همسایگی دکترها و مهندس ها...
-ببینید یکی از تابلوهای یادگاری خوش نقش و نگار، اسم چهار دختر ایرانی است، اسم خودمان است که نوشته ایم.
-بچه ها این همان سلول موش هاست!
و
من گفتم:
بچه ها این همان سلولی است که سنجاق قفلی؛ آخرین زنجیره ی اتصال
من و بابا،
من و ایران در دریچه ی نور آن پنهان است.
این همه نشاط نشانگر این بود که ما به این سلول ها و دیوارها که زندان نام دارند خو کرده ایم و سلول سیزده را متعلق به خودمان می دانیم.
چه حس غریبی، انسان چه موجود عجیبی است.
چه زود تعلق خاطر پیدا می کند، حتی به لکه های سایه روشن دیوارهای سلولش، حتی به موش هایش.
...حکایت ما شده بود مثل حکایت همه ی پرندگانی که برای خلاصی از قفس خود را به در و دیوار می کوبند و چیزی عایدشان نمی شود جز بال های خونی.
📕#من_زنده_ام،ص ۳۱۳ ،۳۱۲ ،۳۱۱
✍#معصومه_آباد📚 @Resanebidari