#داستانک#مرخصی📙 #خاك_هاى_نرم_كوشك✍🏻 #شهيد_عبدالحسين_برونسى یک هفته پیش بود که از
مرخصی بر گشته بودم. مادرم تماس گرفت و گفت: زودتر بیا پدرت چشم انتظارته و میگه می خواد قبل از مردنش حتما ببینتت. و زد زیر گریه... قرار بود بعد از من رضا به
مرخصی بره چون عروسی خواهرش بود و حتما باید میرفت.فرمانده بهش گفته بود بعد از برگشت من میتواند برود و زود برگردد.رضا بالاخره رفت و من جای او ایستادم. دو روز به عید مونده بود و بچه ها به
مرخصی می خواستند بروند. در همین ایام بود که سعید پسر همسایمون به خط اومد و بهم گفت :پدرت حالش خراب شده و مادرت تماس گرفته که حتما بری خونه. سعید در قسمت پستیبانی گردان بود. بهش گفتم:من تازه از
مرخصی برگشتم و رضا که قرار بود بعد از من بره الان رفته و من دیگه نمیتونم
مرخصی بگیرم. یعنی اصلا بهم نمیدن. تازه الانم دم عیده و بعضی از بچه ها میخوان برن. حالا باید چه کار کنم؟.
سعید گفت: نمیدونم مادرت گفته بهت بگم حتما بیای و رفت. نمیدونستم باید چه کار کنم و فکر پدرم یک لحظه هم امونم نمی داد. مادرم تنها بود و از پس کار ها بر نمی آمد. او هم دیگر توان کار کردن نداشت. در این فکر ها بودم که سر گروهبان گردان از جلویم رد شد و انگار خدا او را از آسمان فرستاد. سمیر یک معتاد تزریقی بود وبعد از گذشت ۴ سال هنوز خدمتش تمام نشده بود. همه ی گردان او را می شناختند. سمیر تنها کسی بود که میتوانست برگه
مرخصی را امضا کند. چون فقط او بلد بود امضا فرمانده را جعل کند. دلم را به دریا زدم و رفتم پیشش و کار را تمام کردم. به سرعت رفتم بسمت دژبانی و برگه را تحویل دادم اما اجازه خروج که ندادند هیچ ، ۳ ماه هم برایم اضافه نوشتند. وقتی علت را پرسیدم گفتند: تو سیزدهمین نفری هستی که سمیر برگتو امضا کرده.
امضا:سایه سفید
📚 @resanebidari