سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_دوازدهم.
🌺بعد از
#شهادت_امینی ، فرمان ده عملیات
#سپاه ،رسما رفت سپاه روزی که با لباس رسمی آمد،ته دلم لرزید.
🍀من عاشق این لباسها بودم،
#اما این لباسها باعث میشد من مهدی را کمتر ببینم،
🌸بعد از ازدواجمان رفته بود جهاد.
🐾باز دلم قرص بود اگر امروز و فردا نیاید،پس فردا میآید.
اما دیگر آمدن هایش بی حساب و کتاب شده بود.
#یک وقت پانزده رو نمی آمد،تابستان بود و از
#تنهایی کلافه میشدم.
#چند وقت با خانواده ام رفتم باغ که تنها نمانم
🍀#درختان مو روی کرت های دو طرف باغ درهم کپه شده بودند و خوشه های انگور لا به لای شاخه هاشان پنهان بود
🌹🌹انگور ها را توی سبدهای چوبی دست باف بیضی که تا بازوی صفیه میرسید،میریختند تا پر شود.
#فقط کارگر آقاجون میتوانست آنها را بلند کند،به کول بکشد و ببرد کُنج باغ،آنجا که آفتابگیر است،ولو کند.
✅دوماه از صبح تا شب یک ریز کار بود؛چیدن،شستن،آبگیری،خشکردن،شیره جوشاندن.از وقتی یادش می آمد باغ همین بود.
#صفیه حبه ی انگور را گذاشت توی دهانش،این چند روز انگورها به دهانش مزه نداشت،
#مهدی کنارش نبود
🌹🌹🌹#ادامه_دارد@rahian_nur