#هم_پیمان_با_شهدا ❣شهید محمد ابراهیم همت
❣فرمان ده دست تكان داد. حاجي از راننده خواست بايستد. از پنجره ي ماشين كه نيمه باز بود، سلام و احوال پرسي كردند. فرمان ده به حاجي گفت «...اين
بسيجي رو هم برسونين پايگاهش.»
.....
ـ حالا براي چي اومده بودي اين جا؟
بسيجي به كفش هاش اشاره كرد و گفت «...اينا ديگه داغون شده. اومده بودم اگه بشه يه جفت كفش بگيرم، ولي انگار قسمت نبود.»
حاجي دولا شد. در داشبورد ماشين را باز كرد و يك جفت كفش در آورد.
ـ بپوش! ببين اندازه است؟
كفش هاش را كند و سريع كفش هايي را كه حاجي داده بود
پوشيد.
ـ به! اندازه است.
خودم اين كفش
ها را براي حاجي خريده بودم؛ از انديمشك.
#كفش_هايي_را_كه_به #بسيجي_ها_مي_دادند_نمي_پوشيد.
همين امروز
#پنجاه جفت كفش از انبار گرفته بود. ولي
#راضي_نشد يك جفت براي خودش بردارد.
حاجي لب خندي زد و گفت: «...خب پات باشه.»
بسيجي همين طور كه توي جيب هاش دنبال چيزي
مي گشت، گفت: «...حالا پولش چه قدر
مي شه؟» و حاجي خيلي آرام، انگار به چيزي فكر
مي كرد گفت: «...
#دعا كن به جون صاحبش.»
📚 يادگاران، جلد 2 كتاب شهيد محمد ابراهيم همت ، ص 49
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 Telegram.me/rahian_nur