[احمد]*
نوشتهی: نرگس کارخانهای
من
از این خیمارها
قلبم میگیرد.
قلبم میگیرد از نگاه مضطربش وقتی مردی در اتوبوس کنارش مینشست.
قلبم میگیرد از تن نحیف دختری که زیر یکی از همین خیمارها با کالسکه بچهاش به ایستگاه قطار آمده بود.
من از داستانهای احمد پیش از آمدن به فرانسه قلبم میگیرد.
.
از در که آمد، اسمش مِدو بود.
مردی کشیده و بلند، که قدش در این خانه قدیمی در
#پاریس ، با سقفی کوتاه، بیشتر به چشم میآمد. خانهای که کف چوبیاش زیر کفشها و قدمهای تند مِدو، بدجور قژقژ میکردند و صبح اینطور بیدار میشدم.
.
بعدتر فهمیدم، هر روزش همانطور میگذرد که روز اول گذشت. عصر به خانه میرسید، تنها روی میز آشپزخانه یا میز ناهارخوری ۴ نفره در پذیراییِ کوچکش چیزی میخورد، در تبلتاش چیزی میدید، قدری از پنجره به بیرون خیره میشد و کمی بعد دیگر در دید من نبود.
.
فردایش نظم کارها شکست، وقتی در آشپرخانه بود و پرسیدم: فردا ۱۱ بروم؟
انگار منتظرم بود و با لهجه انگلیسی خوبی که نمیشد فهمید از کجای این دنیاست، نگذاشت حرفهایمان تا نیمههای شب تمام شوند و لباس گشت و گذار در زندگی شبانه پاریس به تنم ماند.
از سفرهای زیادش گفت تا زندگی و خانوادهای که در
#الجزایر بودند.
اسمش احمد است و عمیق است. خوب گوش میکند مثل شنیدن داستانهای دوستی از سفر رسیده که سالهاست میشناسد.
نفهمیدم چه شد، حرف به ۹ سالِ مرگ در
الجزایر رسید. روزهایی که او کودکی و جوانی کرده بود.
هر روز ممکن بود بمبی در راه مدرسه منفجر شود. ممکن بود پدرش که استاد دانشگاه بود را بکشند.
نام برادرش را هم در لیستی در وسایل یکی از اسلامگراهای کشته شده پیدا کردند، در لیستِ انتظارِ مرگ، چون پلیس بود.
میگویم، ۹ سال با این حد از فشار گذشت! قلبم میگیرد که سکوت میکند. بعد از تمام بیست سالی که اینجا بوده است، سکوت میکند.
حالا چای آورده است و هنوز حرف میزنیم، من از ایران و او از انتخابات بدون رای مردم در
الجزایرمن از اختلاف و
#اعتراض و
#اسلامگرایی و احمد از سایه مرگ و ۲۰۰ هزار آدم کشته شده
.
۱۱ صبح که شد، احمد قوت قلب میداد، وقت خداحافظی ولی قلبم میگیرد که دنیا آنقدر بزرگ است که شاید من و احمد دیگر همدیگر را نبینیم، اما آنقدر بزرگ نیست که یادمان برود چه شد و چه گذشت.
* عنوان از من است.
به نقل از
اینستاگرام ِ نویسنده
#ما|
#سفر|
#جوامع_هم_سرنوشت|
#از_رنجی_که_میبریم