خاکِسّو*
باد میوزد. زرد، سبز، بنفش، سرخ... آنقدر خوشگلند که نمیشود محوشان نشد. انبوهی از گلهای رنگارنگ بهاری. آنقدر تنگ ِ هم درآمده و در هم تنیده که نمیشود از بینشان قدم برداشت. باران خورده و قد کشیده. پر از زندگی..
از در ِ قبرستان ِ قدیمی بهبهان که وارد میشوی، اول قبرهای تازهتر است. تازهتر که میگویم یعنی رفتههای بیست سال قبل. سی سال قبل.. روی بعضی از این قبرها، سبزهای تازه گذاشتهاند، روی دیگری شاخه گلی. روی برخی دیگر، آب پاشیدهاند. بالایشان، سایبانی فلزی است. سایه است. این یعنی هنوز میآیند. هنور کسی هست که بشناسدشان. هنوز گلویی برایشان بغض میکند. هنوز در خاطرههایی، گاهی، نفسی میکشند.
بعدتر، چند قدم آنطرفتر، قبرهای کمی قدیمیتر است. رفتههای پنجاه، شصت سال قبل. سقفهای فلزی بالای سر ایرانیتی، گاهی هست، گاهی نیست. روی بعضی، خاک سنگینی نشسته. برخی دیگر اما، شستهشدهاند. خطهای برخی خوانده میشود اما بعضیهایشان کمرنگ شدهاند. دارند محو میشوند. این یعنی شاید هنوز برخیهایشان را کسی به خاطر دارد. عزیز میدارد. در حافظههایی هستند و نیستند. در مرز ِ نیستی. در آستانهی فراموشی.
..
آخر ِ قبرستان اما، سه قدم بعد از قبر «مش رمضون»، پدر بزرگ نادیدهام، این گلها روییدهاند. زیبا، پر طراوت، پر از زندگی... زرد، سرخ، بنفش، دست در دست ِ باد... قبرهای اینجا، شکسته و رها شدهاند. گلهای زندگی، روی اینها روییدهاند. علفهای سبز ِ بلند، تسخیرشان کردهاند. این یعنی دیگر هیچکس، به این بخش قبرستان نمیآید. این یعنی کسی دیگر نیست که به خاطرشان بیاورد. این یعنی محو شدهاند. این یعنی دیگر حتی در خاطره هم نیستند.
آن انتها، قٌبهای هست. گنبدی. سیمانی و ترک خورده. پشت ِ آن انبوه ِ گلهای صحرایی ِ روییده. سقفش ترک خورده. رها شده. مادر میگوید: «آقا صدایش میکردند. برو بیایی داشت قبرش. بچه که بودیم. انگار آدم ِ مهم و خوشنامی بود. میرفتند زیارتش.» حالا اما آن «آدمِ مهم»، آن قبه و بارگاه، در فراموشی، پشت ِ آن انبوه ِ گلهای صحرایی، نیست شدهاست. چند وقت بعد، بولدوزری در یک عصر خلوت ِ مردادی، میآید و این گلها و این قبرها و آن قبه را میتاراند. در خاک میتپاند. بعد صاف میشود و کارگران میآیند و تخم چمن میریزند و با نظارت پیمانکار آفتابسوختهای، نهالهایی میکارند و سرسره و تابی میگذارند و صدای خندهی بچهها، به هوا میرود. انگار که اینان نزیستهاند. داستانهایی که نبودهاست. آدمهایی که نبودهاند. سه نسل، چهار نسل، نهایت ِ طول ِ دنبالهی حیات ماست. به چشم بر هم زدنی.
بهار است. گلهای زرد و سرخ و بنفش صحرایی باز درآمدهاند. «فرصت» کوتاه است. خیلی کوتاه. باد، میوزد.
که بسی گل بدمد باز و...
*«خاکِسّو» در گویش بهبهانی به معنای «خاکستان» است. کلمهای که از قدیم برای قبرستان استفاده میشدهاست. و چه زیبا: سرزمین خاک. خاک ِ خاک...
#گفتگوهای_تنهایی|
#مرگ|
#دیدن|
#بهبهان