راهیان نور

#پدرم
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rAhian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
#خاطره‌ای_از_ابراهیم_پسر_شهید_دقایقی:
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
هنگامی که فرصتى دست داد تا همراه با پدرم به مناطق جنگى بروم، کودکى بیش نبودم. از اهواز و چندین شهر دیگر گذشتیم و به شهر کرمانشاه که قرارگاه رمضان در آن جا مستقر بود ، وارد شدیم.

آن وقت‏ها هرگز نمی ‏دانستم که #پدرم چه کاره است و او را یک راننده ، بسیجى و یا پاسدار عادى می ‏پنداشتم. به قرارگاه رمضان که وارد شدیم ، برخوردها به گونه‌‏اى فوق تصور من بود. آنان ارزش و احترام زیادى براى# پدرم قائل بودند و این برخورد ممتاز ، برایم سؤال برانگیز شد.

بچه‌‏هاى رزمنده پاسخ دادند: «پدر شما فرمانده تیپ (لشکر) است.»

گفتم: «پدر من که پاسدار است.»

گفتند: «خب فرمانده لشکر فرق می ‏کند.»

آن جا بود که به فروتنی او پى بردم☺️. او بود که در میان بسیجیان ، اصلاً از خود - به عنوان فرمانده - نام نمی ‏برد و هیچ گاه در این باره لب به سخن نگشود.
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_دوازدهم . 🌺بعد از #شهادت_امینی ، فرمان ده عملیات #سپاه ،رسما رفت سپاه روزی که با لباس رسمی آمد،ته دلم لرزید. 🍀من عاشق این لباسها بودم، #اما این لباسها باعث میشد من مهدی را کمتر ببینم، 🌸بعد از ازدواجمان رفته…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_سیزدهم
.
🔴هیچ خبری از هم نداشتیم
هوای تازه به حالم فرق نداشت
هر چند من از بچگی دل خوشی از باغ نداشتم.
باغ انگورمان بیرون شهر،پنج شش کیلومتری ارومیه بود.
آخر مرداد تا نیمه ی مهر ،فصل انگور است.🍇
تا یادم می آید،محصول زیادش مجبورمان میکرد زودتر از بقیه برویم و بیشتر بمانیم.🌷
#تنها یک کارگر داشتیم که کارهای سنگین را او انجام میداد.
#خودمان پا به پایش کار میکردیم.اغلب مردم ارومیه همین طورند.
#تابستان ها کشاورزند و زمستان و پاییز به کار دیگری مشغولند. #پدرم یک مغازه هم توی بازار داشت.آجیل میفروخت.هر وقت میرفتیم درِ مغازه یک مشت پسته و بادام هندی توی قیف هایی که با کاغذ های کاهی درست کرده بود،میپیچید و میداد دستمان.☺️
با چه لذتی میخوردیمشان😊.هیچ وقت برایمان عادی نمیشد این تفریح.🙈
#به هر حال ما بچه ها اصلا باغ را دوست نداشتیم.😒
از بس کار بود،زیباییش به چشممان نمی آمد.تازه من توی همین باغ به#دنیا اومده بودم.😌
#کسی یادش نمانده بود دقیقا چه روزی.آقا جون میگفت" #موقع شیره پزون".آخر شهریور و اوایل مهر شیره ی انگور میپزند.
#انقدر سرش شلوغ بوده که یادش میرود حداقل پشت جلد قران اسم وتاریخ تولدم را بنویسد.
#تا بر میگردند شهر و سر صبر،شناسنامه ام را دی ماه میگیرند،شاید به همین خاطر دل پریِ من از باغ بیشتر از بقیه بود....
.
#ادامه_دارد
@rahian_nur