زمانی کـہ باࢪان ببارد، بیا و دستـانم را بگیر و با خود ببر به آن دوࢪ دست ها، دور دست هایی که دیگر نشانے از غم در چشمانـم دیده نشود. به مکانے که یأس و ناامـیدی هایم با تو تبدیل به ࢪجا شوند، شکوفه ے خشکیده ام دوباره ࢪنگ شادی به خود بگیرد و فقدان رنگ تیره و دلگیر قلبم کہ طࢪاوت جایگزین آن شده را احساس کنم.
با اولین اشکے که ابر میریزد بگو دوستت دارم، بگو دوستت دارم زیرا کـہ فقط تو مرا از دݛد و سختی ها نجات میدهے، زیرا که فقط فکر کردن به تو موجب لبخند زدنم میشود، تو فقط سبب تـلاتو و دݛخشش قلبم هستی و فقط بهخاطر تو ࢪوزهایم شب و شب هایم روز میشوند.
پـس بگو تا کِی با وهم باࢪان زندگے کنم وقتی که چـشمهایم چیزے به جز خشکے نمیبینند ؟