گرفتارم! گرفتارم! به حال زار دلتنگی
خودم را باختم هر بار در پیکار دلتنگی
چرا پاییز و بارانش به حد مرگ دلگیرند؟
چرا پاییز چیزی نیست جز رگبار دلتنگی
همین بغضی که دستش را به حلقم میفشارد هم
طنابی بود، در اعدام من، با دارِ دلتنگی
نه در بیداریام، حتی درون خواب دلتنگم
عجب داغ است در دنیای من بازار دلتنگی
برای آن که باور کرده زندان را، امیدی نیست
خودم اطراف خود چیدم چنین دیوار دلتنگی
نشستم گوشهای تنها و چای سرد مینوشم
و فندک میزنم بر پیکر سیگار دلتنگی
برای کار فردا باز هم برنامهام این است
کمی تکرار تنهایی، کمی تکرار دلتنگی
#میلاد_میرزایی
#دفتر_تنهایی_شعر