#با_هم_نویسی شمارهی پنج
#پیرنگ_داستان_یک_شعاع_نورصدیقه مکوندی
نه زیاد، فقط به اندازه
یک نقطه. سوراخ شیشه پنجره را میگویم که در اثر بازی بچهها شکسته شده بود. آنقدر کوچک بود که کسی به آن توجه نمیکرد. من، اما میدانستم هر روز ظهر که بشود، در اتاق تاریک،
یک نقطه
نور کنجکاو و مرموز، مخفیانه از سوراخ به آن کوچکی عبور میکند و لکه بیرنگش، بر فرش کنار پنجره، روی زمین، میافتد. این لکه شفاف رمزآلود،
یک تکه از آسمان،
یک تکه از خورشید،
یک تکه از همه چیزهای ماورائی بود. خورشید که با شیرینی بیامانش به سمت پنجره میتابید،
یک شاخه باریک، نه،
یک پلکان از
نور به سمت فرش تعارف میکرد. در پلکان
نور که از سوراخ شیشه شکسته عبور میکرد و به فرش میرسید، اشباح، روحها، فرشتگان، ذرات، همگی سرمست از جاذبهای مشکوک و فریبنده، به سمت مقصد پرواز میکردند.
یک تنبلی پنبهمانند، برخی از آنها را وادار میکرد بر زمین، بر گرمای دلچسب لکه نورانی، روی فرش بنشینند و نفسی تازه کنند. در سکون هم، آنها رویای آشفتگی داشتند و خورشید، گاهی آن خوشبختی را که با تابش
نور به سوی آنها، ایجاد میکرد، آن قدرت عجیب برای بیدار کردن ذرات از خواب طولانیمدت را فراموش میکرد. آن ذرات، برای ذهن خیالپرداز خردسال من، ذراتی از خدا بودند که هر روز ظهر، وقتی لبخندی بر لبان افق نقش میبست، خدا سخاوتمندانه شاخهای از
نور را جدا میکرد، گردی از ذرات خودش را بر آن میپاشید، و آن شاخه
نور را کریمانه، به سمت شکستگی شیشه پنجره تعارف میکرد. عصاره شفاف دنیا، از سوراخ شیشه عبور میکرد و بر روی فرش میریخت. دستم را پیش میآوردم،
نور از جایش بلند میشد و در دستم مینشست. گویی انسان جهان را در دستانش میگرفت. در
نور خورشید، در زمستانی غیرقابل دسترس، جایی که سبکی بر سنگینی غالب میشد و ذرات را به رقص وامیداشت، انگار برف میبارید. برف در
نور، زیبا بود.
@peyrang_dastanwww.peyrang.org