.
#یادکرد
همیشه سالهای پیری شما در زندگی همهی ما خالی است
نویسنده: #عطیه_رادمنش_احسنی
در آخر جلسه پسری جوان از میان جمعیت به شما میگوید که قدردان شماست، که اگر شما گردون را در آن برهوت منتشر نمیکردید، نسل او نمیتوانستند اینطور با ادبیات عاشقی کنند. و شما میخندید. بی غمی در گوشهی چشم. بعد هم که امضا و عکسهای یادگاری و بعد هم سوز سرما و سکوت شب. آن نویسنده که شمایید و شما نیستید انگار، آن نویسنده که پرمخاطبترین رمان ایرانی را نوشته، باقی کتابهای فروختهنشده را در کارتنی گذاشت و به سمت ماشیناش رفت. از آنجا به بعد دیگر حرفی نبود، یعنی جای حرفی نبود. از آنجا به بعد، آن دقیقهها و ثانیهها، غمانگیزترین تصاویر زندگی یک نویسندهی محبوب و معروف در تبعید، بودند. البته، نویسندهای شناختهشده و خوشاقبال در حدواندازههای نویسندههای تبعیدی. شما، بعد از رونمایی کتابتان که اتفاقاً نهتنها به زبان هموطنهاتان، بلکه به زبان تبعیدگاهتان هم ترجمه شده، صندوق ماشین را بالا میزنید، دستام را دراز میکنم که کمکی کنم، میگویید سنگین است، کارتن را هل میدهید پشت ماشین. دستهاتان احتمالاً یخ کردهاند، و پوستاش شکننده شده و لبهی کارتن، کنارهی انگشت اشارهی دست راستتان را میشکافد. میگویید مهم نیست... با همان دست، سیگار آتش میزنید. چه خوب که شب است و تاریک و من میتوانم نگاهم را از خشم و شرم، از شما پنهان کنم. اما خیلی سرد است، خون دلمه بسته و همانجا کنارهی انگشتتان مانده، و با سفیدی و سرخی کوچک سیگار بالا و پایین میرود. در مقابل آن کتابفروشی در خیابان ارناشتراسه، شما دیگر نیستید. اما دستهاتان هست که کتابها را امضا میکنند و کتابها را جمع میکنند و کارتن را بلند میکنند و خون روی انگشتتان و سرما و تاریکی و «شرمساری» که تا ابد برای ما میماند.
«به درختهای خشک پیادهرو خیره شد: برف شاخهها را خم کرده بود و در بارش بعد حتمآ میشکستشان. آدمها هم مثل درختها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانههای آدم وجود داشت و سنگینیاش تا بهار دیگر حس میشد. بدیش این بود که آدمها فقط یک بار میمردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود.»
متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1417/
#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت
@peyrang_dastanwww.peyrang.orghttps://instagram.com/peyrang_dastan