#شاه_زندانیفصل اول:
تالار قصر اصلی در همهمه جمعیت وزرا و مشاوران و پیشکاران غرق شده بود،تمامی افراد داشتند بدون هیچ نظمی باهم حرف میزدند، موضوع حرف تمام آنها هم یک چیز بود،سرنوشت شاهزاده تازه بدنیا آمده. تمامی تالار پر از سروصدا بود تا اینکه پیشکار اعظم اعلام کرد که امپراتور درحال وارد شدن به تالار است، ناگهان تمامی تالار در سکوت فرو رفت و هیچ کس حرفی برای سخن به لب نمیآورد. فرمانروا ریول فالدنپالک ششمین فرمانروای خاندان فالدنپالک بود.جد بزرگ او الهاندر فالدنپالک کسی بود که برای اولین بار تمامی هشت ایالت الف ها را متحد و امپراتوری مقتدری با نام ریدالن ساخت. تالار در سکوت خفه کننده فرو رفته بود تا اینکه کسی این سکوت رو شکست،او کسی نبود جز میراکای رئیس قبیله الف های ستارهای که غربی ترین ایالت در ریدالن به حساب میآمد. میراکای گفت:«عالیجناب امروز تمامی ما وزرا و حکمای مناطق مختلف سرزمین برای این اینجا جمع شدیم تا از شما عاجزانه درخواست کنیم نحسی را از سرزمین زیبای ریدالن دور کنید» تمامی درباریان بجز تعدادی محدود با او همصدا شدند و با یکدیگر گفتند:« از شما عاجزانه درخواست میکنیم عالیجناب» امپراتور به سخن درآمد:«منظورتون ازین سخنان رو متوجه نمیشم» میراکای ادامه داد:« فرمانروا،تمامی ما از رحلت جانسوز ملکه فقید غمزده و ناراحت هستیم،ایشان مورد تایید تمامی درباریان بودند»کمی مکث کرد و ادامه داد:«تمامی الف های سرزمین ریدالن ایشان را دوست میداشتند و ملکه فقید را مانند مادری مهربان برای خود میدیدند،پس ما از شما درخواست داریم کسی که باعث مرگ ایشان شده را مجازات کنید،ما از شما درخواست داریم شهزاده تازه بدنیا آماده،شاهزاده ریلا را اعدام کرده تا نحسی از سرزمین ما به در رود» ناگهان درب تالار با شدت و صدای زیاد کوبیده شد و قامتی برافروخته وارد تالار شد،ولیعهد سرزمین ریدالن لورد رایل فالدنپالک بود که با عصبانیت زیاد وارد تالار شد و فریاد زد:«آهای میراکای این مزخرفات چیه که داری میگی؟»
میراکای به سمت رایل برگشت و گفت:«ولیعهد،حرفای من کاملا منطقی هستند. اون دختر نحسه.»
رایل خود را به وسط تالار رساند تعظیم کوتاهی در برابر امپراتور کرد و با صدا بلند شروع به سخنرانی کرد:«همه ما میدونیم که سخنان ارباب میراکای از سر دلسوزی برای کشور ما نیست، اون میخواد با کشتن پرنسس ریلا خاندان سلطنتی رو تضعیف کنه، هیچکدوم ما شورشی رو که قبیله خورشید در زمان پدربزرگم اتفاق افتاد رو فراموش نکردیم، حالا ارباب میراکای میخواد با ضعیف کردن خاندان سلطنتی یه شورش دیگه در سرزمین ریدالن به وجود بیاره» میراکای هم به میانهی تالار آمد و در کنار رایل ایستاد: درباریان شما حرفهای ولیعهد رو باور میکنید؟ ایشون جوان و خام هستند و هیچ تجربهای ندارند،من به شما میگم اگه مردم برای نحسی این شاهزاده تازه بدنیا آمده شورش کنن می میخواد جلوشون رو بگیره؟»
رایل با مشت به سینه خود کوبید:« من، من اینکار رو انجام بدم. هرکس جرئت بکنه در برابر حکومت و سرزمین ریدالن بایسته خودم گردنش رو میزنم» میراکای پوزخندی زد و در جواب سخنان رایل بلند اعلام کرد:« این همون جوانیای بود که درموردش صحبت میکردم، نمیشه با کشت و کشتار مردم رو آروم کرد بله باید به خواسته های اونا توجه کرد»
-یعنی داری میگی ما مجبوریم برای راضی شدن مردم خواهر کوچکترم رو قربانی کنیم؟
-درسته
رایل شمشیر خود را از غلاف کشید تا به سمت میراکای حمله کند اما دو تن از محافظان وی از میان جمعیت بلند شدند و به رایل حمله کردند،رایل با دو ضربه هردو آنها را کشت. بعد به سمت میراکای حمله کرد اما فریاد پادشاه اورا متوقف کرد:«بسه، ولیعهد رایل چطور جرئت میکنید در تالار اصلی سلطنتی با ریختن خون به من بیاحترامی کنید؟»
-ولی پدر،اگه من ساکت بشینم اونا شمارو مجبور میکنن که ریلا رو بکشید
-داری تو تصمیم من دخالت میکنی؟
-اگه برای نجات خواهرم و سرزمینم باشه بله
پادشاه دستور داد:گارد سلطنتی همین حالا ولیعهد رو زندانی کنید بعدا به او رسیدگی میکنم
گارد سلطنتی به داخل اومدن و رایل را که نمیخواست از دستور پدرش سرپیچی کند دستگیر و به سمت زندان قصر بردند...
فردای آن روز پادشاه دستور قربانی کردن پرنسس ریلا در ملا عام را داد و اینکار انجام شد ولیعهد رایل از مقام خود خلع مقام شد و به تافال که شرقی ترین ایالت از سه پادشاهی انسان ها به حساب میآمد تبعید شد، بعد از گذشت پنج سال از آن واقعه قبیله الف های خورشید شورش کرده و پادشاه ریول به دست شورشی ها کشته شد و چون هیچ جانشینی وجود نداشت تمام قبایل اعلام خودکامگی کردند و سرزمین الف ها دوباره به هشت ایالت تقسیم شد..