مهران:_ بخاطر صحتاش و اینکه دوباره فشارعصبیاش بالا نره باید میبردمش خانه مادرش مه هم تصمیمگرفتم فردا ببرمش خانه مادرش برای همین پیششرفتم و ازدستش گرفته آوردم بالای تخت نشاندمش و گفتم... درست است آرام باش گریه نکن فردا صبح بعد از صبحانه خوردن میبرمت خانهمادرت اما باید قول بتی که زود بخوابی حله دیگه... رها:_ درست است... دلم پر بود بغض کرده بودم سرمبه شدت درد داشت هم حقیقت ها و هم سردردی شدید هر دو وادارم میکردن تا گریه کنم نمیتانستم لحظهیی گریه نکنم گفتم... سرم خیلی درد داره... مهران:_ درست است آرام باش روی تخت نشستمو گفتم... بیا سرت ره بگذار روی زانوهایم تا ماساژ بتم... رها:_ چیزیکه نیاز داشتم این بود که با یکی حرف بزنم تا آرام شوم به محبت های یکی نیاز داشتم و چه کسی بهتر از مهران سرم روی زانوهایش ماندم و چشمهایم ره بستم و او هم شروع کرد به ماساژ دادن... مهران!! مهران:_ جانم رها:_ مثلاً اگر روزی یکی برت بگویه که تو متعلق به این خانواده نیستی باز چیمیکنی... مهران:_ رها لازمنیست به اینچیزهای بیهوده فکر کنی زود بخواب در ضمن این افکارت از کجا میایه... رها:_ چیزی نیست فقط یک فیلم ره امروز دیدم به یادم آمد مهران:_ درست لازم نیست درموردش فکر کنی و ها خوشم نمییایه فیلم ترکی ببینی همهاش دور از حقیقت است رها:_ اما حقیقت زندگیمه این بود مهران:_ حقیقت زندگیات؟؟؟ رها:_ چی نه منظمرم حقیقت است خوب نویسنده براساس واقعیت مینویسه مهران:_ رها بخواب ببین ناوقت شب شده اگر استراحت نکنی سردرد بیشتر میشه.... رها:_ باتو همنمیشه یکبار درد دل کرد..