مهران:_ بعد حرف زدن با مهدی کمی سبک شدم به ساعت دیدم ۱۲ ره نشان میداد رفتم رها هم احتمالاً این وقت شب خواب است دروازه ره آهسته باز کردم و داخل شدم اما رها نخوابیده بود پیشتر رفتم که شیشته وگریهمیکرد سرتخت پهلویش شیشتم سرش ره در آغوشم ماند و باز همگریه داشت از عکسالعملاش حیرت زده شدم شاید واقعاً از تنهایی ترسیده دست نوازش روی موهایش کشیدم که گفت... رها:_ مهران مهران:_ جانم رها:_ بگذار خانهای مادرم برم مهران:_ گفتمکه تا زمانی که موضوع سعید از ریشه بسته نشده نمیتانی جایی بری حتی بخاطر تو رفتن به بامیان و بندامیر همکنسل شد حالا هم بیخودی گریه نکن و بخواب... با این حرفم سرش ره پس کرد ازم فاصله گرفت و گفت... رها:_ ذرهیی هم باورم نداری حق هم داری اما میخایی باور کن نمیخایی نکن، میزنی بزن در اتاق حبسام میکنی بکن، هیچچیزی نمیخایم دیگر مهر و محبت هیچ کدام تان ره نمیخایم مهر و محبت تو هم مثل همه چیز های دیگه دروغ است مجبور نیستی تظاهر به دوست داشتنم کنی رک باش این همه مدت بار اضافی همهایتان بودم اما از این به بعد راحت باشین دیگه بار دوش شما نخواد بودم... مهران:_ همهای حرفهایش ره گفت ازجایش بلند شد و به دستشوی رفت مدتی گذشت اما نیامد پیش رفتم دروازه ره تک تک کردم و گفتم... رهاخوبی اما جوابی دریافت نکردم رها جواب بتی با صدای آشفته گفت... رها:_ خوبم مهران:_ پس بیا بیرون زود باش باید بخوابی اگر نه دوباره... حرفم تکمیل نشده بود که دروازه باز شد و بیرون شد از شدت گریه چشمهایش سرخ گشته بود و بازهم گریه داشت رها چرا... رها:_ لطفاً برو مهران بگذار تنها باشم برو ...